دريغاگويي از نااهلي روزگار

جهان پر درد مي بينم دوا کو
دل خوبان عالم را وفا کو
ور از دوزخ همي ترسي شب و روز
دلت پر درد و رخ چون کهربا کو
بهشت عدن را بتوان خريدن
وليکن خواجه را در کف بها کو
خرد گر پيشواي عقل باشد
پس اين واماندگان را پيشوا کو
ز بهر نام و جان تا بام يابي
چو برگ توت گشتي توتيا کو
مگر عقل تو خود با تو نگفتست
قبا گيرم بيلفنجي بقا کو
درين ره گر همي جويي يکي را
سحر گاهان ترا پشت دوتا کو
به دعوي هر کسي گويد ترا ام
وليکن گاه معني شان گوا کو
سراسر جمله عالم پر يتيمست
يتيمي در عرب چون مصطفا کو
سراسر جمله عالم پر ز شيرست
ولي شيري چو حيدر باسخا کو
سراسر جمله عالم پر زنانند
زني چون فاطمه خير النسا کو
سراسر جمله عالم پر شهيدست
شهيدي چون حسين کربلا کو
سراسر جمله عالم پر امامست
امامي چون علي موسي الرضا کو
سراسر جمله عالم پر ز مردست
ولي مردي چو موسي با عصا کو
سراسر جمله عالم حديثست
حديثي چون حديث مصطفا کو
سراسر جمله عالم پر ز عشقست
ولي عشق حقيقي با خدا کو
سراسر جمله عالم پر ز پيرست
ولي پيري چو خضر با صفا کو
سراسر جمله عالم پر ز حسنست
ولي حسني چو يوسف دلربا کو
سراسر جمله عالم پر ز دردست
ولي دردي چو ايوب و دوا کو
سراسر جمله عالم پر ز تختست
ولي تخت سليمان و هوا کو
سراسر جمله عالم پر ز مرغست
ولي مرغي چو بلبل با نوا کو
سراسر جمله عالم پر ز پيکست
ولي پيکي چو عمر بادپا کو
سراسر جمله عالم پر ز مرکب
ولي مرکب چو دلدل خوش روا کو
سراسر کان گيتي پر ز مس شد
ز مس هم زر نيامد کيميا کو
سنايي نام بتوان کرد خود را
وليکن چون سناييشان سنا کو
سر به سر دعويست مردا مرد معني دار کو
تيزبيني پاکدستي رهبري غمخوار کو
کرد اگر معنيست من معني همي خواهم ز تو
گفت اگر دعويست با حق مر ترا گفتار کو
باستان دعوي نبود آخر زمان معني نماند
ور تو گويي هست از اين معني ترا آثار کو
چون غليواژند خلقان بر شده نزديک چرخ
داده آوازي به ياران کي کسان دار کو
چيستي؟ مرغي ستوري آدمستي بازگو
ور به راه آدمي چون آدمت هنجار کو
ور طريقست سست داري کو تفکرها و فهم
ور به کوي مردماني عقل عقل آوار کو
ور مجسطي وار عقلي دور داري از خطا
تجربتهاي فنون قبه زنگار کو
راه با همره روي همره نگويي تا کجاست
دين اگر بار يار داري مرد مردا يار کو
ور به شرع سيدي آگاهي از سر خداي
آب حنا بر تريد و سنگ بر رخسار کو
ور پي بوبکر خواهي رفت بعد از مصطفا
پاي بر دندان مار و دست بر دينار کو
ور به کوي عمري کو داد و کو مشک و مهار
يک دراعه هفده من ده سال يک دستار کو
ور در عثمان گرفتي شرم کو و حلم کو
سينه روشن بدين و ديده بيدار کو
ور همي گويي که هستم چاکر شير خداي
تن فداي تيغ و جان در خدمت دادار کو
گر تويي شبلي به يک سجده بنه ده روزه خوان
ور جنيدي شست روزه معده ناهار کو
ور همي گويي که چون بهلول من ديوانه ام
بر نشسته بر پلنگ و در دو دستت مار کو
اينهمه کردي که گفتم وز همه پرداختي
گاه آن آمد که گويي اي ملک ديدار کو
اي سنايي گر ترا تا روز محشر در شمار
پيش خوانده گفته را با گفته ها کردار کو
راه دين پيداست ليکن صادق دين دار کو
يک جهان معشوق بينم عاشق غمخوار کو
عالمي پر ذوالخمارست از خمار خواجگي
اي دريغا در جهان يک حيدر کرار کو
ديو مردم بين که خود را چون ملايک ساختند
با چنين ديوان بگو بند سليمان وار کو
گر به بوي و رنگ گويي چون گلم پس همچو گل
مر ترا پايي پر از خاک و سري پر خار کو
معلف اسبان تازي را خران بگرفته اند
در چنين تشويش ملک اي زيرکان افسار کو
گشت پر طوفان ز نااهلان زمانه چون کنم
آن دعاي نوح و آن کشتي دريا بار کو
هست پنجه سال تا تو لاف مردي مي زني
پس چو مردان يک دمت بي زحمت اغيار کو
طور هست و «لن تراني » ليک چون موسي ترا
آن تجلاي جلال و وعده ديدار کو
پيش ازين در راه دين بد صدهزار اسفنديار
گرد هفت اقليم اکنون يک سپه سالار کو
يک جهان بوبکر و عثمان و علي بينم همي
آن حيا و حلم و عدل و صدق آن هر چار کو
در ره هل من مزيد عاشقي مرجانت را
آن اناالحق گفتن و آن دجله و آن دار کو
گر به جنت در به دوزخ رخت بنهي پس ترا
سينه و ديده گهي پر نور و گه پر نار کو
هم ز وصل و هم ز محنت چون محبان هر زمان
چهره همچون لاله زار و ديده لولو بار کو
بي رجا و خوف گر گويي که هستي خاک و باد
پس بجاي باد و خاک آرامش و رفتار کو
هو دج از معشوق و ربع از عاشقان خالي بماند
در ديار دردمندان يک در و ديار کو
زين سخن چندان که خواهي خوانده ام در گوش عقل
ليکن اندر دهر مردي عاقل و هشيار کو
رفت گبري پيش گبري گفت هم کيش توام
گبر گفت ار چون مني پس بر ميان زنار کو
تو همي گويي که شب تا روز اندر طاعتم
پس نشان طاعتت بر روي چون دينار کو
طرفه مرغان بر درخت دين همي نالند زار
اندر آن گلزار جانت را نواي زار کو
چشم موسي تار شد بر طور غيرت ز انتظار
جلوه توحيد و برق خرمن اشرار کو
او ريا گر دم فرو بر بست از اسرار شوق
از لب داوود صوتي به ز موسيقار کو
سالها شد تا چو بلبل جملگي گفتي نکرد
پس چو باز آخر دمي کردار بي گفتار کو
کي نهي در راه هستي تو زمام نيستي
مرده زنده کجا و خفته بيدار کو
گيرمت بوبکر نامت چون نداري صدق او
باري آن دندان مار و زخم آن در غار کو
چون همي خواهي که عماري بوي بر ساق عرش
در ره اسلام عشق بوذر و عمار کو
با فرشته صلح کردي اي رفيق مدعي
پس به دارالملک دين با اهرمن پيکار کو
ور ز راه نيکبختي خلوتي بگزيده اي
چون سنايي پس تنت بيکار و جان در کار کو
هم بدين وزن اي پسر پور خطيب گنجه گفت:
«نوبهار آمد نگارا باده گلنار کو»
اي سنايي عاشقي را درد بايد درد کو
بار حکم نيکوان را مرد بايد مرد کو
پيش نوک ناوک دلدوز جانان روز حکم
طرقوا گويان جان را بانگ بردا برد کو
در همه معدن ز تف عشق چون ياقوت و زر
بي اميد و بيم اشک لعل و روي زرد کو
نقشبند عقل و جان را در نگارستان عشق
زان مي صاف ابد عمر ازل پرورد کو
محرمان را در حريم عشق چون نامحرمان
کعبه نقش کعبتين و سبحه مهره نرد کو
شب روان را از پي زلف شب و رخسار روز
چون سپيده دم دم صافي و باد سرد کو
از دي و امروز و فردا گر بگويد جان فرد
پس ترا جان از دي امروز و فردا فرد کو
از براي انس جان اندر ميان انس و جان
يک رفيق هم سرشت و هم دم و هم درد کو
گر همي دعوي کني در مجلس افروزي چو شمع
پس براي جمع همچون شمعت از خود خورد کو
ور کمال ناقصان جويي همي بي علتي
همچو گردون گرد گرد تنت گرداگرد کو
در زواياي خرابات از چنين مستان هنوز
چند گويي مرد هست ار مرد هست آن مرد کو
بر درختي کاين چنين مرغان همي دستان زدند
زان درخت امروز شاخ و بيخ و برگ و ورد کو
ز آتش و باد و ز آب و خاک ايشان يادگار
يک فروغ و يک نسيم و يک نم و يک گرد کو