در مرثيه تاج الدين ابوبکر

اي برده عقل ما اجل ناگهان تو
وي در نقاب غيب نهان گشته جان تو
اي شاخ نو شکفته ناگه ز چشم بد
تابوت شوم روي شده بوستان تو
محروم گشته از گهر عقل جان تو
معزول مانده از سخن خوش زبان تو
جان تو پاسبان بقاي تو بوده باز
با دزد عمر گشته قرين پاسبان تو
هنگام مرگ بهر جواني و نازکيت
خون مي گريست بر تو همي جانستان تو
اي آفتاب جان من از لطف و روشني
خر پشته گلين ز چه شد سايبان تو
گر آب يابدي تنت از آب چشم من
شاخ فراق رويدي از استخوان تو
اي تاج تا قرين زمين گشته اي چو گنج
چون تاج خم گرفت قد دوستان تو
تاج ملوک را سر تختست جايگاه
در زير خاک تيره چرا شد مکان تو
اي وا دريغ از آن دل بسيار مهر تو
اي وا دريغ از آب لب شکرفشان تو
بردار سر ز بالش خاک از براي آنک
دلها سبک شدست ز خواب گران تو
يک ره به عذر لعل شکرپاش برگشاي
کاينک رهي به آشتي آمد به خوان تو
ني ني چه جاي عذر و عتابست و آشتي
رفتي چنانکه باز نيابم نشان تو
شد تيره همچو موي تو روي چو ماه تو
شد چفته همچو زلف تو سرو روان تو
تابوت را که هيچ کسي تاجور نديد
آخر بيافت اين شرف اندر زمان تو
مرگ آخر آن طويله گوهر فرو گسست
کز وي ستاره ديد همي آسمان تو
خاک آخر آن دو دانه ياقوت نيست کرد
کز تاب او پديد همي شد نشان تو
يارب چه آتشيست فراقت که تا ابد
دودي کبود سر زند از دودمان تو
اي کاج دانمي که در آنجاي غمکشان
تو پيش ريخت خواهي يا پرنيان تو
باري بدانمي که پر از خاک گور شد
آن شکرين چو غاليه داني دهان تو
باري بدانمي که چگونست زير خاک
آن تيغ آب داده بسيار دان تو
باري بدانمي که بگو از چسان بريخت
آن زلف تاب داده عنبرفشان تو
دانم که لاله وار چو خون گشت و بترکيد
آن در ميان نرگس و گل ديدگان تو
گنج وفا و خدمت تو بود ذات من
تاج عطا و طلعت من بود جان تو
تاجي به زير خاک نديدم جز آن خويش
گنجي ميان آب نديدم جز آن تو
بودي وفا ميان من و تو مقيم پار
اکنون عطا ميان خدا و ميان تو