خطاب به خواجه قوام الدين ابوالقاسم

تا سرا پرده زد به عليين
قدر صدر اجل قوام الدين
از پي آبروي راهش را
آب زد ز آبروي روح امين
وز پي قدر خويش صدرش را
بست روح القدس به عرش آذين
شد عراق از نگار خامه او
خوش لقا چون نگار خانه چين
در شکر خواب رفت فتنه ازو
از سر انديب تا به قسطنطين
دولتش بر کسي که چشم افگند
نيز در ابرويش نبيني چين
تا بجنبيد عدل او بگريخت
فتنه در خواب و ظلم در سجين
بر گرسنه چو زاغ شد در زخم
چون سر زخمه مخلب شاهين
بر برهنه چو سير کرد از رحم
چون تن شير پنجه شير عرين
بر فلک نور پاش رويش بس
چون قمر را سيه کند تنين
در زمين کار ساز جودش بس
چون زحل در کف آورد شاهين
چون گل از نم همي بخندد ملک
تا گرفت از جمال او تزيين
تا نه بس روزگار چون خورشيد
خاک زرين کند براي رزين
اي ز فر تو دين و ملک چنان
که جهان از ورود فروردين
حق گزيدت پي صلاح جهان
حق گزين کي بود چو خلق گزين
خاک پايت همي به ديده برند
همه دارندگان خلد برين
اي ز جاه جهان به بام جهان
مترقي به جذب حبل متين
اي مفرح جهان جسمي را
از تو روح رهي چراست حزين
چشم درد مرا مبند از عز
چشم بندي ز آفتاب مبين
دل گرم مرا بساز از لطف
گل شکر را به جاي افسنتين
من نگويم که اين بدست وليک
من نيم در خور چنين تمکين
پيش چون من گرسنه کس ننهد
قرص خورشيد و خوشه پروين
کردش اکرام خود خيل وليک
نخورد جبرييل عجل سمين
تا تو اي خضر عصر در شهري
بنده را غول همرهست و قرين
گام دربان مارم از بر کوه
گاه مهمان مور زير زمين
اي پي سهم خشت دارانت
خشت دارم چو مردگان بالين
اي زمين خوش مرا مکن ناخوش
که مکافات آن نباشد اين
زين و مرکب ترا مرا بگذار
تا شوم زين پيادگي فرزين
شهپر جبرييل مرکب اوست
چکند جبرييل مرکب و زين
بر تن و جان من گماشت فلک
هر چه ابليس را ينال و تکين
اين يکي گويدم که برگو هان
و آن دگر گويدم که برجه هين
گر چه گنگي بيا و شعر بخوان
ور چه کوري درآ و صدر ببين
اين بترساندم و آن الملک
و آن اميدم کند به اين الدين
اين براند به لفظ چون دشنه
و آن بخواند به ريش چون زوبين
من به زاري به هر گيا گويان
کاي ز گرگان نبيره گرگين
مسکن خود گذاشتم به شما
مي چه خواهيد از من مسکين
من به چشم شما کسي شده ام
ورنه کس نيستم به چشم يقين
جز به کژ کژ همي فزون نشود
ماتين جز به چپ نشد عشرين
گاهم آن گويد اي کذا و کدا
گاهم اين گويد اي چنين حنين
يک دم آن باد سبلتت بنشان
در وثاق آي با کيا بنشين
پيشم آرد دوات بن سوراخ
قلم سست و کاغذ پر زين
هان و هان در بروت من بندد
که شوم در عرق چو غرقه هين
زود کن يک دو کاغذم بنويس
شعر پيشين و شعر باز پسين
گر چه صد کار داشتم در مرو
ليک بهر تو رفتم از غزنين
چرب شيرينش اينکه بر خواند
به گناهي در آيت از «والتين »
زحمت ره چگونه خواهد بود
هر کجا رحمت قبول چنين
حق به دست من و من از جهال
در ملامت چو صاحب صفين
بحمدالله که نيستند اين قوم
در حريم قوام حرمت بين
زان که نايد قوام باري هيچ
از کسان اجل قوام الدين
همه هم صورتند و هم سيرت
همه هم نسبتند و هم آيين
من ندانم کيم کزين درگاه
خلق در شاديند و من غمگين
من چه دانم کمال حضرت تو
خر چه داند جمال حورالعين
اين چنين دولتي مرا جويان
من گريزان چو زوبع از ياسين
آري آري ز ضعف باشد اگر
گرد دوشيزه کم تند عنين
صورت ار با تو نيست جان با تست
عاشق و بنده و رهي و رهين
روح عيسي ترا چه جويي رنج
دم آدم ترا چه خواهي طين
در شاهان تراست آنچه بماند
صدفست آن بمان به راه نشين
مهر چون عجز شب پرک ديدست
گر درو ننگرد نگيرد کين
گر چه از خوي بنده گرم شوند
خواجگان عجول کبر آگين
همه صفراي خواجگان ببرد
ذوق اين قطعه ترش شيرين
تا ز روز و شبست در عالم
مادت سال و ماه و مدت و حين
مادت و مدت بقاي تو باد
رفته و مانده شهور و سنين
اي مقتداي اهل طريقت کلام تو
اي تو جهان صدق و جهاني غلام تو
تاثير کرد صدق تو در سينه ها چنانک
شد بي نياز مستمع از شرح نام تو
نام تو چون وراي زمانست و عقل و جان
کي مردم زمانه در آيد به دام تو
چون نفس ما و نفس تو کشته حسام تست
برنده باد بر تو و ما بر ما حسام تو
اي باطن تو آينه ظاهرت شده
برداشته ز پيش تو لحم و عظام تو
عشقت چو جوهريست که بي تو ترا مقيم
با من نشانده دارد و تو در مقام تو
معذور دار ازينکه درين راه مر مرا
پرواي تو نمانده ز شادي سلام تو
دانم ز روي عقل که تو صورتي نه اي
ور نه بديده روفتمي گرد گام تو
لب محرم رکاب تو ماند که بوسه داد
زيرا نبود واقف وقت کلام تو
ليک آن زمان ز عشق تو بر نعل مرکبت
دل صدهزار بوسه همي زد به نام تو
اي عامه رسوم و همه شهر خاص تو
وي خاصه خداي و همه خلق عام تو
نفس الف شدي تو ز تجريد چون ز عشق
پيوسته گشت با الفت عين و لام تو
اکنون نشانش آنکه ز سينه به جاي موي
جز حرف عاشقي ندماند مسام تو
واميست دوست را ز ره عشق بر تو جان
ليکن مباد توخته صد سال وام تو
چندي تو بر دوام چه سازي مدام وام
از وام خود جدا شو آنک دوام تو
چون پست همتان دگر در طريق عشق
هرگز مباد گام تو مامور کام تو
اي تماشاگاه جانها صورت زيباي تو
وي کلاه فرق مردان پاي تابه پاي تو
چرخ گردان در طواف خانه تمکين تو
عقل پير احسنت گوي حکمت برناي تو
چون خجل کردي دو عالم را پديد آمد ز رشگ
کحل ما زاغ البصر در ديده بيناي تو
پاسبانان در و بام تواند اجرام چرخ
نايبان اندر زمين هستند شرع آراي تو
خلد را نور جمال از روي جان افروز تست
حور را عطر عذار از موي عنبرساي تو
کو يکي سلطان درين ايوان که او هم تخت تست
کو يکي رستم درين ميدان که او همتاي تو
کي فتند در خاک هنگام شفاعت گفت تو
اي نديده بر زمين کس سايه بالاي تو
در شب معراج همراهت نبودي جبرييل
گر براق او نبودي همت والاي تو
تا برونت آورد يزدان از نگارستان غيب
هر دو عالم کرد در حين روي سوي راي تو
اي مبارز راکبي کز صخره تا زهره بجست
خنگ زيور مرکب خوش گام ره پيماي تو
عرش چون فردوس اعلا سايبان تخت تست
زان که بهر خود ندارد سايبان مولاي تو
گشت سيراب از شراب علم تو خلق دو کون
چون نگه کرديم تا لب بود پر درياي تو
اي دريغا گر بدندي تا بديدندي به چشم
هم خليل و هم کليم آن حسن روح افزاي تو
آن يکي از ديده کردي خدمت نعلين تو
وان دگر از مژه رفتي بي تکلف جاي تو
در بهشت از بهر خودبيني نباشد آينه
آينه سيمين بر آن آنجا بود سيماي تو
نيست اميد سنايي در مقامات فزع
جز کف بخشنده و مهر جهان بخشاي تو