دعوت به زهد و ستايش سيد فضل الله

هر که را ملک قناعت شد مسلم بر زمين
ز آسمان بر دولت او آفرين باد آفرين
عز دين از جاه دنيا کس نجست اندر جهان
جاه دنيا را چکارست اي پسر با عز دين
رستگاري هر دو عالم در کم آزاري بود
از بد انديشان بترس و با کم آزاران نشين
مر ترا گفتند دست از مردمان کوتاه کن
تو چرا چون ابلهان کوتاه کردي آستين
نامه کوته نکو باشد به هنگام حساب
جامه کوته چه خواهي کرد اي کوتاه بين
اي برآورده سر کبر از گريبان نفاق
نه به رعناييت يار و نه به قرايي قرين
سبلت خود پست کردي دولت مستيت از آن
پستي و هستي بد آيد هستي و پستي گزين
تو به خرسندي بدل کن حرص را گر مردمي
کاولين نعم البدل شد آخرين بش القرين
هيچ بيرونت نيست کار اين جهان از نيک و بد
رحمت فردوس از آنست و عذاب گور ازين
يک زمان ز آب شريعت آتش شهوت بکش
پس عوض بستان تو ديوي را هزاران حور عين
دل چو مردان سرد کن زين خاکدان بي وفا
آن گه ي بستان کليد قصر فردوس برين
ظاهري زيبا و نازيبا مر او را باطني
از درون چون سر که باشد وز برون چون انگبين
شاه را گويي که مال اين و آن غارت مبر
پس ز شاه افزون طمع داري به مال آن و اين
روي چون طابون و اندر زير آن طابون طمع
آنت کاري با تهور اينت کاري سهمگين
از چنين بيشه چه جويي نزد هر کس آبروي
به بود زين آبرو اي خواجه آب پارگين
وقت دادن موش تر باشي چو بستاني چرا
در نيابد گرد شبديز ترا شير عرين
خود سزاي سبلت تو دولت شه کرد و بس
شاه را دولت چنان باشد ترا سبلت چنين
تو چرا از طيلسان چندين ترفع مي کني
طيلسانست آنکه داري يا پر روح الامين
نيک بختيت آرزو باشد فضول از سر بنه
رو بر سيد شو و از خوان او نان ريزه چين
سيد فرزانه فضل الله بي مثل آنکه هست
آفتاب خاندان طيبين و طاهرين
آنکه اندر حق او يک رنگ بينم در جهان
خواه گويي تاج باش و خواه گويي پوستين
آنکه نايد گر به دست آيدش بر پا شد همه
گنج باد آورد ز استظهار ميرالمومنين