در مدح بهرامشاه

در ميان کفر و دين بي اتفاق آن و اين
گفتگويست از من و تو مرحبا بالقائلين
هر کجا عشق من و حسن تو آيد بي گمان
در نه پيوندد خرد با کاف کفر و دال و دين
حسن خوبان بزم شد کي بود بي هاي و هوي
عشق مردان رزم باشد کي بود بي هان وهين
هيچ وقت ايمن نبودند از زبان ناکسان
عاشقان پرنياز و دلبران نازنين
چه نکوتر زان که آيد عاشقي در مجمعي
باغ معني در جنان و داغ دعوي در جبين
آن يکي گويد فلان ناپاک فاسق را نگر
و آن دگر گويد که بهمان شوخ کافر را ببين
حسن و عشق از کفر و فسق آيد به معني پس بود
تيغ حيدر بيد چوب و آب کوثر پارگين
عاشقي را کاسمان رنجه ندارد هر زمان
در زمين باشد بسي به زان که باشد بر زمين
هست پيدا از ميان سينه آزادگان
عشق همچون خلد و عاشق در ميان چون حور عين
گر بدرد پوستين عاشقان گردون رواست
کي زيان دارد که اندر خلد نبود پوستين
اي رسيده هر شبي از انده هجران تو
بانگ من چون حسن تو در آسمان هفتمين
با توام در خانه مي دانند و من بر آستان
«نحن محرومين » نوشته بر طراز آستين
نقش هر يک تار موي از قندز شب پوش تست
کاي بلا بيرون خرام اي عافيت عزلت گزين
هر زمان آيد ندا اندر دل هر عاشقي
کاي خرد ديوانه گرد اي صبر در گوشه نشين
هر کجا چشم چو آهوي تو شد تازان چو يوز
مصلحت بر گاو بندد بنگه شير عرين
انگبين از نحل زايد ليکن اندرگاه عشق
نحل زايد بهر من زان دو لب چون انگبين
اي لبت را گفته رضوان نوش باش اي زود مهر
وي لبت را گفته شيطان دير زي اي دير کين
گر چه خود را عشقباز راستين ننهم از آنک
نيستم چون عاشقان راستين در گل دفين
ماهروي راستين خوانم ترا باري چو يافت
روي چون ماه تو نور از روي شاه راستين