در مدح نصرالله بن داود سرخسي

پيش پريشان مکن از پي آشوب من
زلف گره بر گره جعد شکن بر شکن
اي ز رخت برده نور فر کلاه سپهر
وي ز لبت برده آب رنگ عقيق يمن
از لب تو شرم داشت مايه مل در قدح
وز رخ تو بوي برد دايه گل در چمن
جادوي استاد را پيش دو بادام تو
بسته شود پسته وار تيغ زبان در دهن
گردون هم عاشقست بر تو که هر صبحدم
در هوس روي تو پاره کند پيرهن
چون به دهانت رسيد هيچ نبيند خرد
چون به ميانت رسيد بيش نماند سخن
در چمن روي تو غلتان غلتان رود
مردمک چشم من بر گل و بر ياسمن
اي ز لطف لعل تو چشمه حيوان جان
وي به شرف کوي تو روضه رضوان تن
ار چه نيارد برون همچو سنايي دگر
گردش اين هفت مرد جنبش اين چار زن
تا نشود چشم زخم خيز بگردان يکي
جان چو ما صدهزار گرد سر خويشتن
زان پس بر ياد او پرده عشاق ساز
تن تننا تن تنن تن تننا تن تنن
اي که ز بس نازکي از تف روزه ترا
خشک شده سرو بن زرد شده نسترن
عيدي خواهي ز ما بيش زيادي مخواه
هيچ نبايد ترا از من و مانند من
امشب وقت سحر پيش سپهر هنر
شعر سنايي بخوان زار نوايي بزن
عمده ديوان شاه نصرالله آنکه هست
وقت هنر مقتدي گاه سخن موتمن
با دم خلقش مجو مشک سيه از خطا
با سر کلکش مخواه در سپيد از عدن
در شب ميلاد او دايه دولت چه گفت
آمد بانگ خروس «اذهب عنا الحزن »
پيش تک عزم او تنگ نمايد زمين
پيش سر کلک او لنگ نمايد زمن
حاسدش اندر رحم عمر بخورده چو شمع
پوست نبيند به جسم تا بنپوشد کفن
صبح زمانه فروز از پي بدخواه اوست
هم به زبان تلخ گوي هم به نفس تيغ زن
در طلب آبرو سوي درش خلق را
پاي ستون سرست چشم دليل بدن
آتش کلکش بديل حل شده بيرون گريخت
سوي تکاب مسام خون دل نارون
دشمنش ار مرغ وار سوي هوا بر پرد
چرخ تنوري شود محور چون باب زن
اي به سخا دست تو ابر سعادت فشان
وي به هنر کلک تو برق ستاره فگن
گر چه به گاه سخن در بچکانم همي
سود ندارد که من عرش بسنجم به من
هفت فلک را به طبع خاصه بر اهل هنر
رسم گرفته زدن خوي دغا باختن
نوبت آدم گذشت نوبت مرغان رسيد
ورنه چه واجب کند اين که به هر انجمن
زاغ فروشد ادب لک لک گويد اصول
چنگ سرايد کلنگ سيم ربايد زغن