دعوت به آزادگي و عدالت خواهي

اي سنايي خويشتن را بي سر و سامان مکن
مايه انفاس را بر عمر خود تاوان مکن
از براي آنکه تا شيطان ز تو شادان شود
ديده رضوان و شخص خويش را گريان مکن
دينت را نيکو نداري ديو را دعوت مساز
عقل را چاکر نباشي نفس را فرمان مکن
از براي آنکه تا شاهين شود همکاسه ات
سينه صد صعوه بيچاره را بريان مکن
يونسان تنت را خلعت نمي بخشي مبخش
يوسفان وقت را در چاه و در زندان مکن
از براي کرکسان باطن اماره را
سينه صالح مسوز و اشترش قربان مکن
از پي آن تا خر لنگ ترا پالان بود
مر براق خلد را ازين خود عريان مکن
گر به شيطان مي فروشي يوسف صديق را
چون ز چاهش برکشيدي قيمتش ارزان مکن
يوسف کنعان تن را مي خري امروز تو
يوسف ايمان خود را بيع با شيطان مکن
تا مرض را دارويي بخشي شفا را سر مبر
تا عرض را جسم بخشي جسم را بي جان مکن
در بلا چون روز قهر نفس روباهيت نيست
در خلا دعوي ز فر رستم دستان مکن
صلح کردستيم با تو اين بگير و آن مبخش
بيت مقدس بر ميار و کعبه را ويران مکن
سر به سر کرديم با تو ني ز ما و ني ز تو
چادر مريم مدزد و شيث را مهمان مکن