در ستايش علي بن حسن بحري

الا يا خيمه گردان به گرد بيستون مسکن
گه از بن دامنت ماهست و گاهت ماه بر دامن
چراغ افروخته در تو بسي و هفت از آن گردان
که گه بر گاوشان جايست و گه بر شيرشان مسکن
چو خورشيد ملک هنجار و برجيس وزير آسا
چو بهرام سپهسالار و چون ناهيد بربط زن
چو کيوان قوي تاثير دهقان طبع بر گردون
چو تير و ماه ديوان ساز پيک انگيز در برزن
همه داناي نادان سر همه تابان تاري دل
همه والاي دون پرور همه زن خوي مردافگن
سر دانا شده پست و دل عاقل شده تاري
ازين افروخته رويان بر آن افراخته گرزن
حکيمان را به نور و سير بر گردون به روز و شب
گهي رهبر چو يزدانند و گه رهزن چو اهريمن
کمان کردار گردوني ازو تير بلا پران
دل عاقل ز زخمش خون زنار تيز نرم آهن
هدفشان گر پذيرفتي نشان زان تيرها بر دل
دل دانا شدستي چون مشبکهاي پرويزن
نداي گوش هر عاقل ازو هر لحظه «لا بشري »
نثار سمع هر احمق ازو هر روز «لا تحزن »
ز نحسش منزوي مانده دو صد دانا به يک منزل
ز سعدش مقتدا گشته هزار ابله به يک برزن
خسيسان را ازو رفعت رييسان را ازو پستي
لئيمان را ازو شادي حکيمان را ازو شيون
امامان را ازو گر رشته تابي نيکويي بودي
علي خياط راز و دل نبودي چون دل سوزن
امام صنعت تازي علي ابن حسن بحري
که شد رايش ز چرخ اعلا و رويش ز آفتاب احسن
امام عالم کافي که چون او درگه صنعت
نه از شام آمد و بصره نه از مرو آمد و زوزن
ازو نحو و لغت زنده به هر وقتي چو جسم از جان
بدو فضل و ادب قايم به هر حالي چو جان از تن
قريحتهاي تازي را ز فضلش هر زمان انجم
طبيعتهاي روشن را ز فضلش هر زمان گلشن
هزارش ديده از عقل و به هر ديده هزاران دل
هزارش صنعت از فضل و به هر صنعت هزاران فن
نمايد پيش قدر او ز بالا گنبد و اختر
چو در باد هوا ذره چو در آب روان ارزن
دل حاسد کشد هزمان چو لفظ تيغ هنجارش
هزاران خون دل دارد پس او هر لحظه در گردن
ثبات زايش معني به تو کامل چو جان از خون
کمال دانش مردان به تو ناقص چو عقل از زن
تنت چون خاک در باد و زبان چون آب در آبان
دلت چون باغ در آذر کفت چون ابر در بهمن
به هر طبع اندر آوردي به تعليم اصل و فضل و دين
ز هر خاطر برون بردي به حجت شک و ريب و ظن
نه پيوندد به علمت جهل يک جزو از هزار اجزا
ازيرا کل، دانش را نگردد جهل پيرامن
تواضع دوستر داري چو گوهر در بن دريا
و گرنه چرخ بايستي چو کيوان مر ترا معدن
امام دانش و معني تويي امروز هم هستند
امامان دگر ليکن به دستار و به پيراهن
بجز تو اهل صنعت را ز دعويهاي بي معني
همه بانگند چون طبل و همه رنگند چون روين
يگانه عالمي بالله چگويم بيش از اين زيرا
همان آبست اگر کوبي هزاران بار در هاون
شگفتي نبود از خلقان ترا دشمن بوند ايرا
تو دانايي و ضد ضد را به گوهر چيست جز دشمن
خداي از بد نگهدارست ازو زنهار «لاتياس »
زمانه فاضل او بارست ازو هيهات «لاتامن »
درين دوران نيارد سنگ نحو و منطق و آداب
ازيرا سغبه ژاژند و بسته رستم و بهمن
ازين بي رونقي عالم چه نيکوتر بزرگان را
ز جامه بي تنه و تيريز و خانه بي در و روزن
زمان شوخ چشمانست و بي اصلان اگر داري
ازين يک مايه بسم الله خود اندر گرد حرص افگن
اگر رفعت همي جويي سيه دل باش چون لاله
ور آزادي همي خواهي زبان ده دار چون سوسن
چو مرد اين چنين ميدان نه اي از همت عالي
به دست عقل و خرسندي دو پاي حرص را بشکن
تو نام الفنج در حکمت فلک را گو مده يک نان
تو روح افزاي در دانش عدو را گو برو جان کن
به باغ دل ز آب روي تخمي کشتي از حکمت
که جز فضل و ادب نبود بر آن يک روز پاداشن
هزاران روشني بيني ازين يک ظلمت گيتي
که از روز درازست اين شب کوتاه آبستن
الا تا در سمر گويند وصف بيژن و رستم
که اين بودست پيل اندام و آن بودست شيراوژن
ز سعي و حشمتت بادا به شادي و به اندوهان
ولي بر گاه چون رستم عدو در چاه چون بيژن
همي تا نفي باشد «لا» همي تا جحد باشد «لم »
همي تا چيست باشد «ما» همي تا کيست باشد «من »
هميشه باد حاسد را بدان حاجت که او خواهد
جواب دعوتش ز ايزد چو موسل را ز لا و لن
هميشه بي زبان بادت ز تير حادثه هستي
که از عون ملک داري به گرد جان و تن جوشن