معروفي بود زن سليطه اي داشت او را به قاضي برده بود و رنج مي نمود در حق وي گويد

ويحک اي پرده پرده در در ما نگران
بيش از اين پرده ما پيش هر ابله مدران
يا مدر يا چو دريدي چو لئيمان بمدوز
يا مخوان يا چو بخواندي چو بخيلان بمران
جاي نوري تو و ما از تو چو تاريک دلان
آب گويي تو و ما از تو پر آتش جگران
ماهت ار نور دهد تري آبست درو
مشک ار بوي دهد خشکي نارست در آن
شيشه باده روشن ندهي تا نکني
روز ما تيره تر از کارگه شيشه گران
شرم دار اي فلک آخر مکن اين بي رسمي
تا کي از پرورش و تربيت بد سيران
از تو و گردش چرخت چه هنر باشد پس
چون تهي دست بوند از تو همه پر هنران
عمر ما طعمه دوران تو شد بس باشد
نيز هر ساعتمان شربت هجران مخوران
هر که يکشب ز بر زن بود از روي مراد
سالي از نو شود از جمله زير و زبران
خواستم از پي راحت زني آخر از تو
آن بديدم که نبينند همه بي خبران
اين ز تو در خورد اي مادر زنداني زاي
ما به زندان و تو از دور به ما در نگران
مر پسر را به تو اميد کجا ماند پس
همه چون فعل تو اين باشد بر بي پدران
چون به زن کردني اين رنج همي بايد ديد
اينت اقبال که دارند پس امروز غران
ما غلام کف دستيم بس اکنون که ز عجز
مانده اند از پس يک ماده برينگونه بران
نه تويي يوسف يعقوب مکن قصه دراز
يوسفان را نبود چاره ازين بد گهران
يوسف مصري ده سال ز زن زندان ديد
پس ترا کي خطري دارند اين بي خطران
آنکه با يوسف صديق چنين خواهد کرد
هيچ داني چکند صحبت او با دگران
حجره عقل ز سوداي زنان خالي کن
تا به جان پند تو گيرند همه پر عبران
بند يک ماده مشو تا بتواني چو خروس
تا بوي تاجور و پيش رو تاجوران
خاصه اکنون که جهان بي خردان بگرفتند
بي خرد وار بزي تا نبوي سرد و گران
کار چون بي خردي دارد و بي اصلي و جهل
واي پس بر تو و آباد برين مختصران
طالع فاجري و ماجري امروز قويست
هر که امروز بر آنست بر آنست برآن
مر که پستان ميان پاي نداد او را شير
نيست امروز ميان جهلا او ز سران
هر که لوزينه شهوت نچشيدست ز پس
نيست در مجلس اين طايفه از پيشتران
آنکه بودست چو گردون به گه خردي کوژ
لاجرم هست درين وقت ز گردون سپران
بي نفيرست کسي کش نفر از جهل و خطاست
جهد کن تا نبوي از نفر بي نفران
روزگاريست که جز جهل و خيانت نخرند
داري اين مايه و گر نه خر ازين کلبه بران
سپر تير زمان ديده شوخست و فساد
جهد کن تات نبيند فلک از پي سپران
شايد ار ديده آزاده گهر بار شود
چون شدستند همه بي گهران با گهران
باز دانش چو همي صيد نگيرد ز اقبال
پيشش از خشم در اطراف ممالک مپران
معني اصل و وفايش مجوي از همه کس
زان که هستند ز بستان وفا بي ثمران
اندرين وقت ز کس راه صيانت مطلب
که سر راه برانند همه راهبران
بي خبروار در اين عصر بزي کز پي بخت
گوي اقبال ربودند همه بي خبران
با چنين قول و چنين فعل که اين دونان راست
رشک بر مي آيدم اي خواجه ز کوران و کران
چون سرشت همه رعنايي و بر ساختگيست
مذهب خانه خدادار تو چون مستقران
پس چو از واقعه حادثه کس نيست مصون
همچو بي اصل تو دون باش نه از مشتهران
عاجزيت از شرف با پدري بود ار نه
دهر و ايام کيت ديدي چون بي ظفران
هر که چون بي بصران صحبت دونان طلبد
سخت بسيار بلاها کشد از بي بصران
پاي کي دارد با صحبت تو سفله دون
چون نه اي خيره سر و در نسب خيره سران
مردمي را چو نگيرد همي اين تازي اسب
يارب اي بار خداييت جهاني ز خران
وقت آنست که در پيشگه ميخانه
ترس و لاباس بسازي چو همه بي فکران
اسب شادي و طرب در صف ايام در آر
مگر از زحمت اسبت برمند اين گذران
مرکب امر خدايست چو ترکيب تنت
بخرابيش درين مرتع خاکي مچران
اي دل اي دل چو ز فضل و ز شرف حيرانيست
ز اهل فضل و شرف و عقل گران گير گران
دست در گردن ايام در آريم از عقل
پاي برداريم از سيرت نيکو نظران
دين فروشيم چو اين قوم جزين مي نخرند
مايه سازيم هم از همت و خوي دگران
کام جوييم و نبنديم دل اندر يک بند
زان که اينست همه ره روش با خطران
همت خويش وراي فلک و عقل نهيم
که برون فلکند از ما فرزانه تران
خود که باشد فلک بادرو آب نهاد
خود که باشند درو اينهمه صاحب سفران
کار حکم ازلي دارد و نقش تقدير
که نوشتست همه بوده و نابوده در آن
جرم از اجرام ندانند بجز کوردلان
طمع از چرخ ندارند مگر خيره سران
زان که از قاعده قسمت در پرده راز
چرخ پيمايان دورند و ستاره شمران
همه بادست حديث فلک و سير نجوم
باده دارد همه خوشي و دگر باده خوران
دولت نو چو همي مي ندهد چرخ کهن
ما و باده کهن و مطرب و نو خط پسران
گرچه با زيب و فريم از خرد و اصل و وفا
گرد ميخانه در آييم چو بي زيب و فران
عيش خود تلخ چه داريم به سوداي زنان
ما و سيمين زنخان خوش و زرين کمران
جان ببخشيم به ياران نکو از سر عشق
سيم خوردن چه خطر دارد با سيمبران
خام باشد ترشي در رخ و شهوت در دل
چون بود کيسه پر از سيم و جهان پر شکران
رنگ آن قوم نگيريم به يک صحبت از آنک
پشت اسلام نکردند بنا بر عمران
همه اندر طلب مستي بي عقل و دلان
همه اندر طرب هستي بي سيم و زران
آنچنان قاعده سازيم ز شادي که شود
از پس ما سمر خوشتر صاحب سمران
هيچ تاوان نبود در دو جهان بر من و تو
چون برين گونه گذاريم جهان گذران