در مدح امين الدين رازي

بنه چوگان ز دست اي دل که گمشد گوي در ميدان
چه خيزد گوي تنهايي زدن در پيش نامردان
چو گويي در خم چوگان فگن خود را به حکم او
که چوگاني ست از تقدير و ميدانيست از ايمان
بدين چوگان مدارا کن وز آن ميدان مکافا بين
چو اين کردي و آن ديدي شوي چون گوي سرگردان
ز خود تا گم نگردي باز هرگز نيست اين ممکن
که بيني از ره حکمت جمال حضرت سلطان
نه سيد بود کز هستي شبي گمشد درين منزل
رسيد آنجا کزو تا حق کماني بود و کمتر زان
تو تا از ذوق آب و نان رکاب اينجا گران داري
پي عيسي کجا يابي برون از هفت و چهار ارکان
خبر باديست پر پيماي اثر خاکيست دور از وي
نظر راهيست پر منزل عيان را باش چون اعيان
تو موسي باش دين پرور که پيش مبغض و اعدا
پديد آيد به رزم اندر ز چوب خشک صد ثعبان
تو صاحب سر کاري شو که هرچت آرزو باشد
همه آراسته بيني چو يازي دست زي انبان
نبيني هيچ ويراني در اطراف جهان دل
چو کردي قبله دين را به زهد و ترس آبادان
سليم و بارکش مي باش تا عارض بروز دين
کند عرضه ترا بر حق ميان زمره نيکان
کزين دريافت سر دل امين در کوي تاريکي
وزين بشنود بوي جان برون از آب و گل سلمان
همه در دست کار دين همه خونست راه حق
ازين درد آسمان گردان وز آن خون حلقها قربان
ز روي عقل اگر بيني گماني کان يقين گردد
به معيار عياري بر ببين تا چون بود ميزان
اگر بر عقل چرب آيد يقين دان کان گمان باشد
وگر در شرع افزايد گمان بر کان بود فرمان
خضر زين راه شد در کوي کابي يافت جان پرور
سکندر از ره ديگر برون آمد چو تابستان
همه دادست بي دادي چو تو در کوي دين آيي
همه شاديست غم خوردن چو داني زيست با هجران
چو بوتيمار شو در عشق تا پيوسته ره جويي
چو بلبل بر اميد وصل منشين هشت مه عريان
اگر خواهي که تا داني که از درياچه مي زايد
به همت راه بر مي باش بر اميد کشتيبان
چو نور از طور مي تابد تو از آهن کجا يابي
برو بر تجربت بر طور چون موسي بن عمران
اگر سلمان همي خواهي که گردي رو مسلمان شو
که بي راي مسلماني بميري در بن زندان
مرو در راه هر کوري اگر مردي برين هامون
که گمراهي برون آيي بسي گمره تر از هامان
نه هر آهو که پيش آيد بود در ناف او نافه
نه هر زنده که تو بيني بود در قالب او جان
بسي آهو در عالم که مشکش نيست در ظاهر
بسي شخصست در گيتي که جانش نيست در ابدان
نه جان خود زندگي باشد غلط زينجاست غافل را
که جان دريست در خلقت ز بهر زينت جانان
هر آنکو نور جان بيند شود سخته چو پروانه
هر آنکو مرز جان داند نباشد فارغ از احزان
بپر عشق شو پران که عنقاوار خود بيني
ز ناجنسان جداييها و با جنسان بهم چسبان
شراب شوق چندان خور که پاي از ره برون ننهي
که چون از ره برون رفتي تا خمارت گيرد از شيطان
تو بر ره چو اصحابي که خود ميريست مر ره را
چه عيب آيد اگر باشند آن اصحاب سگبانان
هم از درد دل ايشان برون آمد سگي عابد
هم از خورشيد تابانست لعل سرخ اندر کان
شعاع روي مردي بود و شمع وقت بسطامي
نهاد بوي دردي بود و رنگ سالک گريان
ز روي درد اين رهرو مبين آلت کانون
ز نور روي آن مه بين مزين قامت کيوان
همه اکرام و احسان ست سيلي خوردن اندر سر
چه باشد گر کني در پيش جانان جان و تن قربان
چو عالم جمله منکر شد چرا دارد خرد طرفه
اگر پيري خبر گويد که آيد عاقبت طوفان
کنون طوفان مردانست و آنک طرف گل در گل
کنون بازار شيطانست و آنک موعد ديوان
زني کو عده دين داشت آنجا مردوار آمد
تني کو مده کين بود با وي کي رود يکسان
حسن در بصره پر بينند ليکن در بصر افزون
بدن در کعبه پر آيند ليکن در نظر نقصان
ز يثرب علم دين خيزد عجب اينست در حکمت
که صاحب همتان آيند از بنياد ترکستان
صهيب از روم مي پويد به عشق مصطفا صادق
هشام از مکه مي جويد صليب و آلت رهبان
دلا آنجا که انصافست خود از روم دل خيزد
تنا آنجا که اعلامست از کعبه بود خذلان
نه در کعبه مجاور بود چندين سالها بلعم
نه در کوي ضلالت بود چندين روزها عثمان
نه از ترتيب عقل افتد سخن در خاطر عيسي
نه بر تقدير حرف آيد معاني ز آيت قرآن
سماع روح عاشق را نه از نقل آورد ناقل
شعاع شمع حکمت را نه از عقل آورد يزدان
هر آنک اندر سماع آيد همه علمش هدر گردد
هر آنک اندر شعاع افتد شود ديوانه در گيهان
وليک از کار و بار اين اثر يابد جهان دل
بلي در ذکر علم آن ثناخواند بسي حسان
جگرها خون شد و پالود تا باشد کزين معني
خبر يابد مگر يک دل شود در آسمان پران
چه جاي اين هوس باشد که بگذشت اينهمه لشکر
پي مرکب رها کردند تا پيدا بود پنهان
خرابي در ره نفست و در ميل طريق تن
وگر در حصن جان آيي همه شهرست و شهرستان
بهشت اينجا بنا کردست شداد از پي شادي
خبر زان خانه خرم که مي آرد يک اشتربان
ز هول سيل عالم بر شده ايمن لب کشتي
ز روح نوح پيغمبر شده بي قوت دين کنعان
سواري مي کند عيسي و بار حکم او بر خر
ز طعم منزل اندر دل نه خر آگاه و نه پالان
چه راهست اي سنايي اين که با مرغان خود يک دم
خبر گويي و جان جويي بلا خواهي تو بي امکان
مگر ز آواز مرغانت نداند کس جز اين سيد
که فخر اهل ري اويست و تاج صدر اصفاهان
اميني رهروي کو را رضا گويند در دنيا
ازو راضي رضا در حشر و با او مصطفا همخوان