در مدح خواجه علاء الدين ابويعقوب يوسف بن احمد حدادي شالنکي غزنوي و ابوالمعالي احمدبن يوسف

اي ز راه لطف و رحمت متصل با عقل و جان
وي به عمل و قدر و قدرت برتر از کون و مکان
هر کجا مهر تو آيد رخت بربندد خرد
هر کجا قهر تو آيد کيسه بگشايد روان
اي به پيش صدر حکمت سرفرازان سرنگون
وي به گرد خوان فضلت ميزبانان ميهمان
ذات نامحسوست از خورشيد پيداتر وليک
عجز ما دارد همي ذات ترا از ما نهان
گر نبودي علم تو ذات خرد را رهنمون
مي ندانستي خرد يک پارسي بي ترجمان
آفتاب ار بي مدد تا بد ز عونت زين سپس
چون مه دوشينه تابد آفتاب از آسمان
هر که بهر ذات پاکت جست ماند اندر وصال
هر که بهر سود خويشت جست ماند اندر زيان
هستي ما پادشاها چون حجاب راه تست
چشم زخم نيستي در هستي ما در رسان
هر که از درگاه عونت يافت توقيع قبول
پيش درگاهش کمر بندد به خدمت انس و جان
چون علاي دين و دولت آنکه از اقبال او
لاله رويد از ميان خاره در فصل خران
آنکه بذل اوست هر جا بارنامه هر غريب
و آنکه عدل اوست هر جا بدرقه هر کاروان
دولتي دارد که هر لشکر که باوي شد به حرب
مرد را جوشن نبايد اسب را بر گستوان
رايت بدعت چو قارون شد نهان اندر زمين
چون کله گوشه علايي نور داد اندر جهان
نيک پشتي آمدند الحق نهان شرع را
آل محمود از سنان و آل حداد از لسان
خاصه بدر صدر شمع شرع يوسف آنکه هست
چون زليخا صد هزاران بخت پير از وي جوان
پيشواي دين فقيه امت آن کز حشمتش
مبتدع را مغز خون گردد همي در استخوان
آنکه گاه پايداري دولت خود را همي
طيلسان داران سرش کردند همچون طيلسان
آنکه گاه دانش آموزي ز بهر قهر نفس
بستر او خاک ساکن بود و فرش آب روان
لاجرم گشت آنچنان اکنون که هست از روي فخر
خاک نعل اسب او را چشم حوران سرمه دان
دان که وقتي قحط نان بود اندران اول قرون
بين که اکنون قحط دينست اندرين آخر زمان
ميزبان بودند عالم را دو يوسف در دو قحط
يوسف غزني به دين و يوسف مصري به نان
هر که سر بر خط او بنهاده چون کلکش دو روز
هر که پي بر کام او بنهاد چون ما يک زمان
زين جهان بيرون نشد تا چشم او او را نديد
سر چو شير عود سوز و تن چو پيل پرنيان
مشتري گر خصم او گردد نيارد کرد هيچ
جرم کيوان از براي نحس او بر وي قران
شب به دوزخ رفت آن کش بامدادان گفت بد
اين چنين اقبال کس را آسمان ندهد نشان
تا جمال طلعتش بر جاي باشد روز حشر
گر نماند آفتاب و مشتري را گو ممان
از بقاي اوست چون ايمان ما در ايمني
از براي امن ما يارب تو دارش در امان
از چنان صدري چنين بدري برآمد با کمال
اي مسلمانان چه زايد جز گل اندر گلستان
بوالمعالي احمد يوسف که او را آمدست
خلقت يوسف شعار و خلق احمد قهرمان
آنکه آن ساعت حسودش را علم گردد نگون
گر ندارد ديده زير نعل اسب اوستان
از براي کرد او را آيد اندر چشم نور
از براي گفت او را آيد اندر جسم جان
تا ببام آسمانش برد بخت از راه علم
اين نکوتر باز کآتش در زد اندر نردبان
زير سايه آفتاب دولت ست آن ماه روي
روشن آن ماهي که باشد آفتابش سايبان
شاد باش اي منحني پشت تو اندر راه دين
دير زي اي ممتحن خصم تو اندر امتحان
تا طبيعت زعفران را رنگ اعداي تو ديد
مايه شادي جدا کرد از مزاج زعفران
چون مسائل حل کني شيري بوي دشمن شکار
چون به منبر بر شوي بحري بوي گوهر فشان
منبر از تو زيب گيرد نه تو از منبر از آنک
کان ز گوهر سرفرازي يافت نه گوهر ز کان
بود بتخانه گروهي ساحت بيت الحرام
بود بدعت جاي قومي بقعت شالنکيان
اين دو موضع چون ز ديدار دو احمد نور يافت
قبله سنت شد اين و کعبه خدمت شد آن
قبله دين امامان خاندان تست و بس
دير زي اي شاه خانه شاد باش اي خاندان
هر که دين خواهد که دارد چون شما بايد خطر
هر که در خواهد که دارد چون صدف بايد دهان
خاک و بادي کان نيابد خلعت و تاييد حق
اين عناي مغز باشد آن هلاک خاندان
شير اصلي معني اندر سينه دارد همچو خاک
شير رايت باشد آن کو باد دارد در ميان
لاجرم آنرا که بادي بود چون اينجا رسيد
خاک اين در کرد بيرون بادشان از بادبان
تا جمال خانه حداديان باشد به جاي
هيچ دين دزدي نيارد گشت در گيتي عيان
زان که ايشان شمسه دينند اندر عين شب
دزد متواري شود چون شمس باشد پاسبان
من غلام آستاني ام که بويي خاک او
تا به پشت گاو ماهي بوي دل آيد از آن
اي ترا پرورده ايزد بهر دين اندر ازل
بخت و اقبال ازل پرورد را نبود کران
از پي بخت ازل را فرخي در شعر خويش
پيش ازين گفتست بيتي من همي گويم همان
يک بختي هر کرا باشد همه زان سر بود
کار از آن سر نيک بايد گر نمي داني بدان »
تا ببيني کز براي خدمتت گردد فلک
از پس کسب سنا را چون سنايي مدح خوان
حرمتي يابي چنان گر في المثل در صف حرب
تير دشمن پيشت آيد چفته گردد چون کمان
آنچنان گردي ز دانش کز براي دين حق
فتوي از صدرت برد خورشيد سوي قيروان
اين همه رتبت ز يک تاثير صبح بخت تست
باش تا خورشيد اقبالت بتابد ز آسمان
کز براي خدمتت را ماه بگزيند زمين
وز براي حرمتت را حور در بازد جنان
رو که تاييد سپهر و دانش کلي تر است
با چنين تاييد و دانش مقتدا بودن توان
تا نباشد گاه کوشش تيغ شهلان چون رماح
تا نباشد وقت بخشش تير گردون چون کمان
چون طريقت کارخواه و چون حقيقت کارکن
چون شريعت کار جوي و چون طبيعت کامران
باد همچون دور همنام تو دورت پايدار
باد همچون دين همنام تو عمرت جاودان