در صفات ذات اقدس باري

اي خدايي که بجز تو ملک العرش ندانم
بجز از نام تو نامي نه برآيد به زبانم
بجز از دين و صنعت نبود عادت چشمم
بجز از گفتن حمدت نبود ورد زبانم
عارفا فخر به من کن که خداوند جهانم
ملک عالمم و عالم اسرار نهانم
غيب من دانم و پس غيب نداند بجز از من
منم آن عالم اسرار که هر غيب بدانم
پاک و بي عيبم و بيننده عيب همه خلقان
در گذارنده و پوشنده عيب همگانم
همه من بينم و بيننده نئي ديده دو چشمم
همه من گويم و گوينده نئي کام زبانم
شنواي سخنان همه خلقم به حقيقت
شنوايان جهان را سخنان ميشنوانم
حي و قيومم و آن دم که کس از خلق نماند
من يکي معتمد و واحد و قيوم بمانم
ملک طبعم و سياره و نه سياره طبعم
نه چو طبعم متوطن نه چو سياره روانم
نه بخوابم نه به بحرم نه کنار و نه ميانه
نه بخندم نه بگريم نه چنين و نه چنانم
نه ز نورم نه ز ظلمت نه ز جوهر نه ز عنصر
نه ز تحتم نه ز فوقم ملک کان و مکانم
هر چه در خاطرات آيد که من آنم نه من آنم
هر چه در فهم تو گنجد که چنينم نه چنانم
هر چه در فهم تو گنجد همه مخلوق بود آن
به حقيقت تو بدان بنده که من خالق آنم
هر شب و روز به لطف و کرم وجود و جلالم
سيصد و شصت نظر سوي دلت مي کند آنم
گر از آن خسته دلت يک نظر فيض بگيرم
زود باشد که شوي کشته تيغ خذلانم
شيئم از روي حقيقت نه از شي ء مجازي
آفريننده اشياء و خداوند جهانم
من فرستاده توراتم و انجيل و زبورم
من فرستاده فرقانم و ماه رمضانم
صفت خويش بگفتم که منم خالق بي چون
نه کس از من نه من از کس نه ازينم نه از آنم
منم که بار خدايي که دل متقيان را
هر زماني به دلال صمدي نور چشانم
کفر صد ساله ببخشم به يک اقرار زباني
جرم صد ساله به يک عذر گنه در گذرانم
بعد مردن برمت زير لحد با دل پر خون
خوش بخوابانم و راحت به روانت برسانم
آن دم از خاک برانگيزم در روز قيامت
در چنان انجمني پرده ز رازت ندرانم
بگذرانم ز صراط و برهانم ز عذابت
در بهشت آرم و بر خوان نعيمت بنشانم
شربت شوق دهم تا تو شوي مست تجلي
پرده بردارم و آن گه به خودت مي نگرانم
ذره ذره حسنات از تو ز لطفم بپذيرم
کوه کوه از تو معاصي به کرم در گذرانم
هر عطايي که بکردم به تو اي بنده من من
خوش نشين بنده که من داده خود را نستانم
هر که گويد که خدا را به قيامت بتوان ديد
او نبيند به حقيقت نه از آن گمشدگانم
بار الاها تو بر آري همه اميد سنايي
که مسلمانم و يارب نه از آن بي خبرانم
روحي فداک اي محتشم لبيک لبيک اي صنم
اي راي تو شمس الضحي وي روي تو بدرالظلم
مايه ده آدم تويي ميوه دل مريم تويي
همشهري زمزم تويي يا قبلة الله في العجم
دانم که از بيت اللهي شيري بگو يا روبهي
در حضرت شاهنشهي بوالقاسمي يا بوالحکم
ني ني پيت فرخ بود خلقت شکر پاسخ بود
آنرا که چونين رخ بود نبود حديثش بيش و کم
اي جان جانها روي تو آشوب دلهاي موي تو
وندر خم گيسوي تو پنهان هزاران صبحدم
رو رو که از چشم و دهان خواهي عيان خواهي نهان
خلق جهان را از جهان هم کعبه اي و هم صنم
رويت بناميزد چو مه زلفت بناميزد سيه
هم عذر با تو هم گنه هم نور با تو هم ظلم
هر چينت از مشکين کله دارد کليمي در تله
هر بوست از لب حامله دارد مسيحي در شکم
از باد و آتش نيستي تو آب و خاکي چيستي
جم را بگو تا کيستي او را رواني ده ز شم
چون عشق را ذات آمدي نفي قرابات آمدي
چون در خرابات آمدي کم کن حديث خال و عم
بر رويت از بهر شرف با ما گه قهر و لطف
گه لعل گويد «لا تخف » گه جزع گويد «لا تنم »
رويت بهي ترياقفا بالا سهي ترياقبا
منعت غني تر يا عطا ذاتت هني تر يا شيم
گيرم کرم وقت کرب ز اهل عجم باشد عجب
باري تو هستي از عرب اين الوفا اين الکرم
ما را شرابي يار کن يا چيزکي در کار کن
گر نور نبود نار کن آخر نباشد کم ز کم
از دستت ار آتش بود ما را ز گل مفرش بود
هرچ آيد از تو خوش بود خواهي شفا خواهي الم
ان لم يکن طود فتل ان لم يکن وبل فطل
ان لم يکن خمر فخل ان لم يکن شهد فسم
گر طاق نبود کم ز پل گر طوق نبود کم ز غل
ور عز نبود کم ز ذل ور مدح نبود کم ز ذم
صحراي مغرب چارسو بگرفت زاغ تنگخو
سيمرغ مشرق را بگو تا بال بگشايد ز هم
هم گنج داري هم خدم بيرون چه از کتم عدم
بر فرق آدم نه قدم بر بال عالم زن علم
انجم فرو روب از فلک عصمت فرو شو از ملک
بر زن سما را بر سمک انداز در کتم عدم
کم کن ز کيوان نام را بستان ز زهره جام را
جوشن بدر بهرام را بشکن عطارد را قلم
نه چرخ مان نه قدر او نه عقل نه صدر او
نه جان مان نه غدر او نه خيل مان و نه حشم
بيرون خرام و برنشين بر شهپر روح الامين
آخر گزافست اين چنين تو محتشم او محتشم
تا کي ز کاس ذواليزن گاهي عسل گاهي لبن
مي مکش بسان تهمتن اندر عجم در جام جم
مي کش که غمها مي کشد اندوه مردان وي کشد
در راه رستم کي کشد جز رخش رخت روستم
بستان الاهي جام را بردار از آدم دام را
در باز ننگ و نام را اندر خرابات قدم
از عشق کاني کن دگر وز باده جاني کن دگر
وز جان جهاني کن دگر بنشين درو شاد و خرم
يک دم بکش قنديل را بيرون کن اسرافيل را
دفتر بدر جبريل را نه لا گذار آنجا نه لم
تو بر زمين آن مهتري کز آسمانها برتري
اي نور ماه و مشتري قسام را هستي قسم
نور فلک را مايه اي روح ملک را دايه اي
بر فرق عالم سايه اي شد فوق و تحت از تو خرم
امروز و فردا از آن تست اصل دو عالم جان تست
رضوان کنون مهمان تست ارواح را داري خدم
کونين را افسر تويي بر مهتران مهتر تويي
بر بازوان شهپر تويي بنوشت چون نامت قلم
هر کو ز شوقت مست شد گر نيستي بد هست شد
خوبي به چشمت گست شد شد ايمن از جور و ستم
اي چرخ را رفعت ز تو اي ملک را دولت ز تو
اي خلد را نعمت ز تو قلب ست بي نامت درم
در کعبه مردان بوده اند کز دل وفا افزوده اند
در کوي صدق آسوده اند محرم تويي اندر حرم
از دور آدم تا به ما از انبيا تا اوليا
ني بر زمين ني بر سما نامد چو تو يک محترم
در حسرت ديدار تو در حکمت گفتار تو
هر ساعت از اخبار تو بر زعفران بارم به قم
فردوس زان خرم شدست وز خرمي مفخم شدست
جاي نبي آدم شدست کز نام تو دارد رقم
چون تو برفتي از جهان گشت از جهان حکمت نهان
آمد کنون مردي چنان کز علم تو دار علم
دارد حديثش ذوق تو از کارخانه شوق تو
نوشيد شرب ذوق تو زان بست بر مهرت سلم
هر جا که او منزل کند از مرده جان حاصل کند
زيرا که کار از دل کند فارغ شد از کار شکم
در خواب جانش داده اي آب روانش داده اي
بر خود نشانش داده اي چون گشت موجود از عدم
چون بر سر منبر شود شهري پر از گوهر شود
بر چرخ نطقش بر شود روح الامين گويد نعم
بگشاي کوي آنک قدم بر باي عقل آنک عدم
بفزاي عشق آنک حرم بنماي روي آنک ارم
جان کن فداي عاشقان اندر هواي عاشقان
بر تکيه جاي عاشقان شعر سنايي کن رقم
قبله چون ميخانه کردم پارسايي چون کنم
عشق بر من پادشا شد پادشايي چون کنم
کعبه يارم خراباتست و احرامش قمار
من همان مذهب گرفتم پارسايي چون کنم
من چو گرد باده گشتم کم گرايم گرد باد
آسماني کرده باشم آسيايي چون کنم
عشق تو با مفلسان سازد چو من در راه او
برگ بي برگي ندارم بينوايي چون کنم
او مرا قلاش خواهد من همان خواهم که او
او خداي من بر او من کدخدايي چون کنم
کديه جان و خرد هرگز نکرده بر درش
خاک و باد و آب و آتش را گدايي چون کنم
من چنان خواهم که او خواهد چو در خرمن گهش
از کهي گر کمتر آيم کهربايي چون کنم
بر سر دريا چو از کاهي کمم در آشنا
با گهر در قعر دريا آشنايي چون کنم
او که بر رخ حسن دارد جز وفاکاريش نيست
من که در دل عشق دارم بي وفايي چون کنم
بادپايي خواهد از من عشق و من در کار دل
دست تا از دل نشويم بادپايي چون کنم
با خرد گويم که از مي چون گريزي گويدم
پيش روح پاک دعوي روشنايي چون کنم
شاهدان چون در خراباتند من زان آگهم
زاهدان را جز بدانجا رهنمايي چون کنم
با نکورويان گبران بوده در ميخانه مست
با سيه رويان دين زهد ريايي چون کنم
چون مرا او بي سنايي دوستر دارد همي
جز به سعي باده خود را بي سنايي چون کنم
او بر آن تا مر سنايي را به خاک اندر کشد
من برآنم تا سنايي را سمايي چون کنم
طبع من زو طبع دارد پس مرا گويد مخواه
من ز بهر برگشان اين بينوايي چون کنم
از همه عالم جدا گشتن توانستم وليک
عاجزم تا از جدايي خود جدايي چون کنم
نماز شام من و دوست خوش نشسته بهم
گرفته دامن شادي شکسته گردن غم
سپرده لاله به پاي و بسوده زلف به دست
گرفته دوست به دام و کشيده رطل به دم
ز چرخ زهره به زير آمده به زاري زير
ز کوه کبک به بانگ آمده به ناله بم
نشانده شعله ز انگشتها به باده خام
فشانده حلقه ز انگشتها ز زلف به خم
نه از رفيق گريغ و نه از فراق دريغ
نه در ميانه تکلف نه از زمانه ستم
مر بر آمده ناگاه شوق از دل و جان
که زخم آن به دلم زد هزار شوق صنم
خجسته شوقي با صدهزار جوق نشاط
گزيده و جدي با صدهزار فوج نغم
زمين و چرخ خبر يافته ز حال دلم
بمانده خيره و پوشيده جامه ماتم
همي گشاده هوا بر زمين شراع گهر
همي کشيده فلک بر هوا بساط ظلم
ظلام مشرق بر چهر روز مستولي
سواد مغرب در طبع چرخ مستحکم
مرا دل اندر راه و دو ديده در حرکات
بجسته از بر يار و نشسته بر ادهم
سياه رنگ وليکن جهان بدو روشن
برين صفت رود آري مه چهارده هم
چگونه ادهمي آن ادهمي که من ز برش
چنان نشستم و چون بر فراز ديوان جم
بسهم شير و بتن زنده پيل و چشم چراغ
چو عزم بر سر کوه چو وال در دل يم
قوي قوايم و فربه سرين و چيده ميان
دراز گردن و آهخته گوش و گرد شکم
به پيشم اندر راهي و وادي و دشتي
درشت و صعب و سيه چون شعار کفر و ظلم
اگر چه کوه و بيابان و بيشه بود به پيش
همي زدم شب تاريک هر سه را بر هم
برين صفت همه شب تا ز لاجورد هوا
هزار شعله برآمد چو صد هزار علم
به مرغزاري کان روشنايي اندر وي
هزار قصر بديدم چو قصر فخرامم
به شعر اوست همه افتخار و ناز عرب
به ذکر اوست همه اصل احتشام عجم
تفاخري که کند او ز روي تحقيقي
تفاخريست مسلم چو نصرت آدم
پسرا تا به کف عشوه عشق تو دريم
از بدو نيک جهان همچو جهان بي خبريم
عقل ما عشق تو گر کرد هبا شايد از آنک
بي غم عشق تو ما عقل به يک جو نخريم
نظري کرد سوي چهره تو ديده ما
از پي روي تو تا حشر غلام نظريم
چاکران رخ و آن عارض و آن چشم و لبيم
بنده آن قد و آن قامت و آن زيب و فريم
سوخته آن روش و چابکي و غنج توايم
شيفته آن خرد و خط و سخا و هنريم
آن گرازيدن و آن گام زدن پيش رقيب
که غلام تو و آن رفتن و آن رهگذريم
بگذري چونت ببينم خرامنده چو کبک
باز کردار در آن لحظه ز شادي بپريم
والهي کرد چنان عشق تو ما را که ز درد
چاک دامنت چو بينيم گريبان بدريم
تا ببستيم کمر عشق ترا اي مه روي
زير سايه علم عشق تو همچون کمريم
اي گرامي و بهشتي صفت از خوبي و حسن
ما ز سوز غم عشق تو ميان سقريم
آتشي بيش مزن در دل و جانمان ز فراق
که خود از آتش عشقت چو دخان و شرريم
از عزيزي و ز خردي به درم ماني راست
زان ز عشقت به نزاري و به زردي چو زريم
کودکي عشق چه داني که چه باشد پسرا
باش تا پاره اي از عشق تو بر تو شمريم
تو چه داني که ز عشق رخ خورشيدوشت
تا سپيده دم لرزان چو ستاره سحريم
تو چه داني که ز چشم و جگر از آتش و آب
همه شب با دو لب خشک و دو رخسار تريم
تو چه داني که از آن زلف چو مار ارقم
بر سر کوي تو چون مار همي خاک خوريم
تو چه داني که ز جعد و کله و چشم و لبت
که چه پر آب دو چشميم و پر آتش جگريم
تو چه داني که از آن شکر آتش صفتت
چه گدازنده چو بر آتش سوزان شکريم
رازها هست ز عشق تو که آن نتوان گفت
خاصه اکنون که درين محنت و عزم سفريم
پاي ما را به ره عشق تو آورد و بداشت
تو چه داني که ازين پاي چه در درد سريم
به سلامي و حديثي دل ما را درياب
که هم اکنون بود اين زحمت از اينجا ببريم
يادگاري به تو بدهيم دل تنگ و به راه
يادگار از تو به جز انده عشقت نبريم
خرد خردم چکني اي شکر از سر تا پاي
که به غمهاي بزرگ از غم عشق تو دريم
دين ما عشق تو و مذهب ما خدمت تست
تا نگويي که درين عشق تو ما مختصريم
دلم آن گه بگردد که بگرداني روي
جانم آنگاه بجوشد که به تو درگذريم
خود مپرس اي پسر از عشق تو تا چون شده ايم
کز نحيفي و نزاري چو يکي موي سريم
ليک شکر است ازين لاغري خود ما را
که رقيب تو نبيند که به تو در نگريم
خيره درديست چو در پاي ببينيم ترا
از غم و رنج قدمهات بر آتش سپريم
راه کوي تو همه کس به قدم مي سپرد
ما قدم سازيم از روح پس آن ره سپريم
ديده زير قدمت فرش کنيمي ليکن
ز اديب و ز رقيب تو چنين بر حذريم
عيب نايد ز حذر کردن ما از پي آنک
ما غريبيم اگر چه به مثل شير نريم
زهر بر ياد يکي بوس تو اي آهو چشم
گر به از نوش ننوشيم پس از سگ بتريم
از پي عشق تو اي طرفه پسر در همه حال
بنده شهر تو و دشمن شهر پدريم
بر بساز کم زنان خود را بر آن مهتر نهيم
گر دغا بازد کسي ما مهره در ششدر نهيم
پاکبازانيم ما را نه جهاز و نه گرو
گر حريفي زر نهد ما جان به جاي زر نهيم
در دو کونم نيست از معلوم حالي يک درم
با چنين افلاس خود را نام سر دفتر نهيم
چون خطا از سامري بينيم در هنگام کار
غايت سستي بود گر جرم بر آزر نهيم
گر سراندازي کند با ما درين ره يار ما
ما ز سر بنهيم سودا بر خط او سر نهيم
همتي داريم عالي در ره ديوانگي
درد چون از علم زايد جهل را بر در نهيم
فتنه خويشيم هر يک در طريق عاشقي
جامه مان گازر درد تاوانش بر زرگر نهيم
کي پسندد عاقل از ما در مقام زيرکي
کاسب تازي مانده بي که جو به پيش خر نهيم
گر يکي ديگ از هواي هستي خود بشکنيم
از طريق نيستي صد ديگ ديگر برنهيم
ز آتش معني مگر مردان ره را خوي دهيم
تا ز روي تربيت تر دامنان را تر نهيم
گر حريفان زان مکان لامکان پي برگرند
ما برين معلوم نامعلوم دستي بر نهيم
آيت غم از براي عاشقان منزل شدست
دست بر حنظل زنيم و پاي بر شکر نهيم
مصر اگر فرعون دارد ما به کنعان بس کنيم
سيم گر سلمان ربايد ديده در بوذر نهيم
دست همت چنبر گردون خرسندي کنيم
پاي خرسندي ز حکمت بر سر اختر نهيم
پاي راي نفس را از تيغ شرعي پي کنيم
پاي معني از سپهر و اختران برتر نهيم
ماه اگر نيکو نتابد ابر در پيشش کشيم
رهبر ار گمراه گردد سنگها رهبر نهيم
گوش زي فرمان صاحب حرمت و دولت نهيم
پاي را بر شاهراه شرع پيغمبر نهيم
عقل را اگر نقل بايد گو چو مردان کسب کن
گر گنه از کور زايد جرم چون بر کر نهيم
خواجه جانيم از آن از خودپرستي رسته ايم
نفس اگر ميزر بجويد حکمش از معجر نهيم
هر خسي واقف نگردد بر نهاد کار ما
غايب و حاضر چه داند ما کجا محضر نهيم
تا بدين دلق اي برادر در سنايي ننگري
عطر از عود آن گهي آيد که بر آذر نهيم
ديده بيدار بايد تا بينند نظم او
تير همت را به پاي عقل کافي بر نهيم
بر سر معلوم خود خاک قناعت گستريم
راه چون معلوم باشد نک به ديده بر نهيم
تا کي دم از علايق و طبع فلک زنيم
تا کي مثل ز جوهر ديو و ملک زنيم
تا کي غم امام و خليفه جهان خوريم
تا کي دم از علي و عتيق و فلک زنيم
دوريم از سماع و قرينيم با صداع
تا ما همي سقف به نواي سلک زنيم
هرگز نبوده دفتر و دف در مصاف عشق
تير اميد کي چو شهان بر دفک زنيم
تا کي ز راه رشک برين و بر آن رويم
بهر گل و کلاله خوبان کلک زنيم
تا کي به زير دور فلک چون مقامران
از بهر برد خويش دم لي و لک زنيم
دست حريف خوبتر آيد که در قمار
شش پنج نقش ماست همين ما دو يک زنيم
يک دم شويم همچو دم آدم و چنو
اندر سراي عشق دمي مشترک زنيم
آن به که همچو شعر سناي گه سنا
ميخ طناب خيمه برون از فلک زنيم
بر ياد روي و موي صنم صد هزار بوس
بر دامن يقين و گريبان شک زنيم
گر چه ستد زمانه چک و چاک را ز ما
آتش نخست در شکن چاک و چک زنيم
طوفان عام تا چکند چون بسان سام
خر پشته در سفينه نوح و ملک زنيم
اي ما ز لعل پر نمکت چون نمک در آب
هرگز بود که زيور ما بر محک زنيم
زين جوهر و عرض غرض ما همين يکيست
گر چه همي ز قهر سما بر سمک زنيم
ما را طعام خوان خدا آرزو شدست
يک دم به پاي تا دو سخن بر نمک زنيم
خيز تا از روي مستي بيخ هستي بر کنيم
نقش دانش را فرو شوييم و آتش در زنيم
همچو خد و خوي خوبان پرده ها را بردريم
همچو زلف ماهرويان توبه ها را بشکنيم
همچو عياران همي ريزيم اندر جام جان
بهر جان چون آسيا تا چند گرد تن تنيم
گرد صحراي قدم پوييم چون تر دامنان
زين هوس خانه هوا تا کي نه ما اهريمنيم
ديده جانهاي ما هرگز نبيند مامني
تا چو يک چشمان دلي پر دعوي ما و منيم
مجرم و محروممان دارند تا ما غمروار
بسته اين طارم پيروزه بي روزنيم
گردني بيرون کنيم از سر و گرنه تا ابد
بيشتر حمال سر خوانندمان گر گردنيم
آروزها را برون روبيم از دل کارزو
شيوه آبستنانست و نه ما آبستنيم
رشته تابي هم نيابد ره به ما زيرا که ما
نه درين ره تنگ چشم و تنگ دل چو سوزنيم
عاقبت ما را گريبان گير نايد زان که ما
ني چو مشتي خشک مغز بوالطمع تر دامنيم
برکنيم از بوستان نطق بيخ صوت و حرف
تا شويم آزاد و انگاريم شاخ سوسنيم
جام فرعوني به کف گيريم و پس موسي نهاد
هر چه فرعونيست در ما بيخش از بن برکنيم
از درون سالوسيان داريم به گر يکدمي
خرقه سالوسيان را بخيه بر روي افگنيم
گر چه نااهلانمان چون سيم بد بپرا کنند
ما چو سيماب از طريق خاصيت بپراکنيم
در زنيم آتش سنايي وار در هر سوخته
کز در معني نه ما کمتر ز سنگ و آهنيم
خيز تا خود ز عقل باز کنيم
در ميدان عشق باز کنيم
يوسف چاه را به دولت دوست
در چه صد هزار باز کنيم
در قمار وقار بنشينيم
خويشتن جبرييل ساز کنيم
هر چه شيب و فراز پرده ماست
خاک بر شيب و بر فراز کنيم
ز بر و زير چرخ هرزه زنيم
آن به از هر دو احتراز کنيم
جان کبکي برون کنيم از تن
خويشتن جان شاهباز کنيم
به خرابات روح در تازيم
در به روي خرد فراز کنيم
آه را از براي زنده دلي
ملک الموت جان آز کنيم
ناز را از براي پخته شدن
هيزم آتش نياز کنيم
با نيازيم تا همه ماييم
چون همه او شديم ناز کنيم
آلت عشرت ظريفان را
آفت عقل عشوه ساز کنيم
خم زلفين خوبرويان را
حجره روز هاي راز کنيم
در زمين بي زمين سجود بريم
در جهان بي جهان نماز کنيم
سه شراب حقيقتي بخوريم
چار تکبير بر مجاز کنيم
از سنايي مگر سنايي را
به يکي باده درد باز کنيم
گاه رزم آمد بيا تا عزم زي ميدان کنيم
مرد عشق آمد بيا تا گرد او جولان کنيم
چنگ در فتراک اين معشوق عاشق کش زنيم
پس لگام نيستي را بر سر فرسان کنيم
گر برآيد خط توقيعش برين منشور ما
ما ز ديده بر خط منشور در افشان کنيم
از خيال چهره غماز رنگ آميز او
بس به رسم حاجيان گه طوف و گه قربان کنيم
ننگ اين مسجد پرستان را در ديگر زنيم
چون که مسجد لافگه شد قبله را ويران کنيم
ملک دين را گر بگيرد لشکر ديو سپيد
ما همه نسبت به زور رستم دستان کنيم
خاکپاي مرکب عشاق را از روي فخر
توتياي چشم شاهان همه کيهان کنيم
بوحنيفه وار پاي شرع بر دنيا نهيم
بوهريره وار دست صدق در انبان کنيم
سوز سلمان را و درد بوذري را برگريم
آن گه ي نسبت درست از سنت و ايمان کنيم
هر چه امر سرمدي باشد به جان فرمان بريم
و آنچه حکم احمدي باشد به حرمت آن کنيم
شربت لا بر اميد درد الاالله کشيم
و آنچه آن طوفان نوح آورد در طوفان کنيم
چون جمال قرب و شرب لايزالي در رسيد
جامه چون عاشق دريم و شور چون مستان کنيم
گه چو بو عمر و علا فرش قرائت گستريم
گه چو حسان ابن ثابت مدحت احسان کنيم
اين نه شرط مومني باشد نه راه بي خودي
طاعت سلطان بمانده خدمت دربان کنيم
هم تري باشد که در دعوي راه معرفت
صورت هارون بمانده سيرت هامان کنيم
چون عروسان طبيعت محرم ما نيستند
بر عزيزان طريقت شايد ار پيمان کنيم
هر چه از پيشي و بيشي هست در اطراف ما
ما بر آن از دل صلاي «من عليها فان » کنيم
اي سنايي تا درين دامي مزن دم جز به عشق
تات چون شمع معنبر روشن و تابان کنيم
عندليب اين نوايي در قفس اولاتري
چون شدي طاووس جايت منظر و ايوان کنيم
تا ز فرمان نيايد زين قفس بيرون مپر
کاشکارا آن گه ي گردي که ما فرمان کنيم
گر تمناي بزرگي باشدت در سر رواست
فقر تو افزون شود چون حرص تو نقصان کنيم