در مدح امام زکي الدين بن حمزه بلخي و نکوهش خواجه اسعد هروي

دوش چون صبح بر کشيد علم
شد جهان از نسيم او خرم
روشني آمد از عدم به وجود
تيرگي از وجود شد به عدم
شب ديجور شد ز روز جدا
زان که بد صبح در ميانه حکم
چو دو خصم قوي که در پيکار
صلح جويان جدا شوند از هم
باد صبح آمد از سواد عراق
عالمي را سپرده زير قدم
گفتم: اي سايق سفينه نوح
گفتم: اي قايد طليعه جم
چه خبر داري از امام رييس
چه اثر داري از امام حرم
گفت: «ارجو» که زود بيني زود
که ملک جل ذکره به کرم
هر دو را با مراد دولت و عز
هر دو را با سپاه و خيل و حشم
برساند به بلخ و حضرت بلخ
گردد از فرشان چو باغ ارم
لهو بيني گرفته جان حزن
داد بيني شکسته پشت ستم
نارسيده به کام خويش عدو
برسيده به کام خويش امم
کار دنيا و دين امام رييس
به قلم راست کرده همچو قلم
معتمد خواجه زکي حمزه
کرده بدخواه را ز گيتي کم
علم کين انتقام ورا
نصرت و فتح بر طراز علم
دست عدل خداي عزوجل
زده بر ظالمان به عجز رقم
همه سر کوفته چو مار وز بيم
زير خسها خزان به شکم
خزبر اندامشان چو خار و خسک
نوش در کامشان چو حنظل و سم
شب بدخواه و بدسگالش را
نزند نيز صبح صادق دم
آتش زرق بيش نفروزد
که ز دريا کشيد سوخته نم
آنکه پوشيده بود پيش از وقف
دق مصر و عمامه معلم
خورد اکنون دوال زجر و نکال
پوشد اکنون لباس حسرت و غم
گرگ پير آمده به دام و به روي
تيغ کين آخته شبان غنم
بود چو ترک و ديلم اندر ظلم
بر همه خلق مبرم و مبرم
از پي مال وقف کرده ملک
ترک به روي موکل و ديلم
از پي هر درم که برد از وقف
يا ستد از کسان به بيع سلم
بر سر گل خورد يکي خايسک
چون به هنگام مهر ميخ درم
کيست از جمله صغار و کبار
از همه گوهر بني آدم
که نديده ازو سعايت و غمز
يا نخوردست ازو عنا و الم
گر نداري تو اين سخن باور
باز گويد ترا محمد جم
پسران را ز غمز او پوشيد
صاحبي و دبيقي و ملحم
صورت غمز شد سعايت او
زد به هر خانه اي يکي ماتم
تن اشرف ازو هين بلا
دل سادات ازو حزين و دژم
آن کسان را که مدح گفت خدا
او همي گويد آشکارا ذم
بيشتر زين چه کرد با سادات
شمر يا هند زاده يا ملجم
دل و بازو و تيغش ار بودي
برشدستي به برترين سلم
هر کسي را به موجبي باري
مي نشاند به گوشه اي مغتم
من يکي شاعر و دخيل و غريب
راه عزلت گزيده در عالم
نه مرا غمخواري چو جد و پدر
نه مرا مونسي چو خال و چو عم
نه ازو نز حسين و اسعد و زيد
گردن من به زير بار نعم
کرد بر من به قول مشتي رند
روز رخشنده چون شب مظلم
راندم از بلخ تا براندم من
زين تحسر ز ديده وادي يم
آن گنه را جز اين ندانم جرم
چون چنان گشت بند من محکم
که يکي روز من نشسته بدم
متفکر به گوشه اي ملزم
رندي آمد ز اسعدش بر من
بود آن رند مرد را ز خدم
که امام اسعدت همي خواند
چند باشي معطل و مبهم
رفت او پيش و من شدم ز پسش
در يکي کوچه خم اندر خم
ديدم آنجا نشسته اسعد را
بامي و بانگ زير و ناله بم
بود با او نشسته قصابي
کودکي چون يکي بديع صنم
هر دو مست از نبيد سوسن بوي
برو عارض چو سوسن و چو پرم
هر دو کردند عرضه بر من مي
گفتم از شرم هر دو را که نعم
يک دو سيکي ز شرم خوردم و خفت
به يکي گوشه اي نديم ندم
هر دو خفتند مست و در راندند
پيش من مست وار خر بکرم
ژرف کردم نگه که زيرين کيست
دست و انگشت کيست با خاتم
ديدم آن . . . کودک قصاب
بر زبر همچو قبه اعظم
يا يکي خيمه اي ز ديبه سرخ
. . . قصاب چون ستون خيم
گاه بيرون کشيد همچو زرير
گاه اندر سپوخت چون عندم
گفتم: احسنت اي امام که نيست
چون تو اندر همه ديار عجم
گفت: مفزاي اي سنايي هيچ
که تو هستي به نزد ما محرم
غزلي گوي حسب ما که بود
اين دل ريش هر دو را مرهم
غزلي حسب حالشان گفتم
صلتي يافتم نه بس معظم
خويشتن را جز اين ندانم جرم
ور جز اينست باد ما ابکم
بارکي چند نيز شيخک را
ديده ام من به کنجها برکم
گاه گنگي درشت از پس پشت
گاه با ساده اي نشسته بهم
گر بپرسند اين ز من روزي
بخورم صدهزار بار قسم
خواجه اوحد زمان ز کي حمزه
اي بلند اختر و بلند همم
حال من شرح ده چو قصه خويش
پيش آن صدر مکرم مکرم
سيد عالم و امام رييس
آن بهين طلعت و بزرگ شيم
نبوي جوهري که عرض ورا
کس نداند بجز خداي قيم
عاجز اندر فصاحت و خطش
روز ديدار شاعر مفخم
خاک غزنين و بلخ و نيشابور
وز در روم تا حد جيلم
به قلم چند گونه سحر حلال
مي نمايد چو در ادب اسلم
نکته اصمعي و جاحظ و قيس
هست در پيش لفظ او اخرم
بوالمعالي که همت عاليش
برگذشت از حدوث همچو قدم
قابل فيض و لطف و فضل الاه
وز همه فاضلان هم او اعلم
خاک صدرش نظيف چون کعبه
آب قدرش لطيف چون زمزم
حکم و فرمانش چون صباح و مسا
روز و شب را دهد ضياء و ظلم
خيل خير از خيال طلعت اوست
چون سخن را گذر ز حقه فم
باز گردم کنون به قصه خويش
چند باشد ز مضمر و مدغم
اي به بخشش هزار چون حاتم
اي به کوشش هزار چون رستم
مپسند اينکه آن لعين خبيث
بجهاند کميت چون ادهم
تو پسندي فسان خاطر من
زو شو چون فسانه شولم
بر سر من گماشت رندي چند
همچو او ناکس و ذميم شيم
نشنودند هر چه من گفتم
علم نحو و عروض و شعر و حکم
از همه مال و منصب دنيا
بر تن و من نه رنگ بود نه شم
زان که از جامه کسان بودم
مانده چون حرف معرب و معجم
جامه ها بستدند و گفتندم
نيز ستار کن برين سر ضم
گر تو هستي به پاکي عيسي
نيست دستار ريشه مريم
من ز بلخ آنچنان شدم به سرخس
با بلا و عنا و حسرت و هم
که گنهکار يونس بن متي
به سوي نينوا به ساحل يم
تا فزونست باز از صعوه
تا پديدست روبه از ضيغم
باد عاجز چو صعوه و روباه
آن خبيث از شباب تا بهرم
آنکه بدخواه او هميشه براو
چيره چون باز باد و شير اجم
دوستانش حريق در دوزخ
نيکخواهش غريق در قلزم
. . . خر در . . . زن پدرش
گرچه زينهم نبايد او را غم