در نعت رسول اکرم

مرحبا اي رايت تحقيق رايت را حشم
راي تو باشد حشم توفيق به فرزاد علم
گر نبودي بود تو موجود کلي را وجود
حق به جان تو نکردي ياد در قرآن قسم
گر نخواندي «رحمة للعالمين » يزدان ترا
در همه عالم که دانستي صمد را از صنم
چون «لعمرک » گفت اينجا جاي ديگر «والضحي »
گشتمان روشن که تو بوالقاسمي نه بوالحکم
تا نسيم روي و مويت پرده از رخ بر نداشت
نه ظلم از نور پيدا بود نه نور از ظلم
عالمي بيمار غفلت بود اندر راه لا
حق ترا از حقه تحقيق فرمودش: نعم
کاي محمد رو طبيب حاذق و صادق تويي
خلق کن با خلق و بر نه درد ايشان را مرم
هر کرا شربت بود شافي بده آنک قدح
هر کرا حجت بود حاجت بخواه اينک کرم
منبر و اسرار تو هردم تمام و مطلع
گر کنندت کافران از روي غيرت متهم
هر کجا مهر تو آمد بهره برگيرد مراد
هر کجا داد تو آمد رخت بر بندد ستم
زان بتو دادست يزدان اين سراي و آن سراي
تا هم اينجا محترم باشي هم آنجا محتشم
مدتي بگذشت تا قومي ز فراشان روح
برده اند بر بام عالم رخت از بيت الحرام
«طرقوا» گويان همه در انتظارت سوختند
آب از سر گذشت اي مهتر عالي همم
اي جبين هر جنين را مهر مهر تو نگار
مهر مهرت را مگر اندک شکستي داد جم
ناگهان خاتم برون شد چند روز از دست او
ملکت از دستش برون شد همچو خاتم لاجرم
کحل حجت بود آن در چشم هر بيننده اي
يعني از مهر تو نتوان دور بودن يک دو دم
جام مالامال دادي عاشقان را زان قبل
نعره هاي خون چکان برخاست آنجا از امم
صدهزاران جان فداي خاک نعلين تو باد
کو به خدمت بر سر کوي تو آمد يک قدم
هر کرا در بر گرفتي «لاتخافوا» ملک اوست
هر کرا بر در نهادي شد ز «لاشري » به غم
آن چه دولت بد که شاگرد تو ديد اندر ازل
و آن چه حرمت بد که مولاي تو ديد اندر عجم
گر سنايي را سنايي باشد اندر انس تو
عمر او همچون شکر گردد نبيند طعم سم
زهي پشت و پناه هر دو عالم
سر و سالار فرزندان آدم
دليل راهت ابراهيم آزر
منادي ملتت عيسي مريم
شبستان مقامت قاب قوسين
در درگاه تو بطحا و زمزم
ملايک را نشان از چون تو مهتر
رسل را فخر از چون تو مقدم
نبودي گر برايت گفت ايزد
نه آدم آفريدي و نه عالم
کلاه و تخت کسرا از تو نابود
سپاه و ملک قيصر از تو درهم
ميان اوليا صدري و بدري
ميان انبيا مهري و خاتم
بوقت راز گفتن با خداوند
نيامد مر ترا يک مرد محرم
تويي زي اقربا درويش ايمن
تويي زي انبيا سلطان اعظم
نگيري خشم از دندان شکستن
شفاعت مر ترا باشد مسلم
ترا دانند زيف و ضال و مجنون
گهي ساحر گهي کاهن منجم
تو آن بودي که بودي و نگشتي
ز مدحت شادمان رنجور از ذم
ندانم در عرب يک خانه کو را
نبودست از براي دينت ماتم
روانت را همه جام پياپي
سپاهت را همه فتح دمادم
تو آن مردي که در ميدان مردان
تو داري پهلواني چون غشمشم
تو آن شمسي که بر گردون دو نيمه
کني مه را زهي برهانت محکم
بنوک تازيانه بر فگندي
نهاده گرز افريدون و رستم
به زنجير اندر آرند و فروشند
هر آنکو هست عاصي از تو يکدم
ترا در صومعه بود ار شفاعت
بديدي تا به ساق عرش بلغم
سپاه و تخت و ملک و گنج بگذاشت
ز عشق راهت ابراهيم ادهم
مرا ياد تو بايد بر زبان بس
سنايي گردد از ياد تو خرم