در نکوهش و ابراز نارضايي از خود

نظر همي کنم ار چند مختصر نظرم
به چشم مختصر اندر نهاد مختصرم
نمي شناسم خود را که من کيم به يقين
از آنکه من ز خود اندر به خود همي نگرم
عيان چو باز سفيدم نهان چو زاغ سياه
چنين به چشم سرم گر چنان به چشم سرم
شکر نمايم و از زهر ناب تلخ ترم
به فعل زهرم اگر چه به قول چون شکرم
به علم صور محض ره چه دانم و چون
ز عقل خالي همچون ز جان تهي صورم
ز رازخانه عصمت نشان مجو از من
که حلقه وار من آن خانه را برون درم
به نور حکمت آب از حجر برون آرم
نمي گشايد حکمت دلم عجب حجرم
براي آز و براي نياز هر روزي
بسان مرد رسن تاب باز پي سپرم
سفر نکردمي از بهر بيشي و پيشي
اگر بسنده بدي در حضر به ما حضرم
ديم نکوتر از امروز بود و باز امسال
ز پار چون به يقين بنگرم بسي بترم
اگر چه ظاهر خود را ز عيب مي پوشم
بر تو پرده اسرار خويش اگر بدرم
ز ريگ و قطر مطر در شمر فزون آيد
عيوب باطنم ار شايدي که بر شمرم
مدار ميل سوي من چو تشنه سوي سراب
که آدمي صورم ليک اهرمن سيرم
سحاب بيندم از دور سايل عطشان
سحابم آري ليکن سحاب بي مطرم
صدف شمار دم از ديده پر در رو غواص
صدف شناس شناسد که سنگ بي گهرم
به ديدگان هنر بيندم مسافر طمع
کلنگ حکمت داند که سنگ بي هنرم
رفيق نور بصر خواندم به مهر و به لطف
چگونه نور بصر خواندم که بي بصرم
گذشت عمري تا زير اين کبود حصار
به جرم آدم عاصي مطيع برزگرم
کبست کاشتم اندر زمين دل به طمع
بجز کبست نياورد روزگار برم
زبان حالش با من همي سر آيد نرم
که سر مگردان از من چو کاشتي بخورم
يکي عناي روان مي خريد و مي ناليد
منال گفت عنا: ديده باز کن مخرم
ره ظفر نتوان رفت بر عدو بخرد
چو من عدوي خودم چون بود ره ظفرم
وگر ز دشمن ظاهر حذر کند عاقل
ز مکر دشمن باطن چگونه بر حذرم
عجبتر آنکه ز بهر دو روزه مستقرم
به طوع و رغبت خود سال و ماه در سفرم
ز سير هفت مشعبد اسير ششدره ام
ز دست چار مخالف بناي هشت درم
مرادم آنکه برون پرم از دريچه جان
وليک خصم گرفتست چار سو مفرم
ز دام کام نپرم برون چو آز و نياز
همي برند به مقراض اعتراض پرم
رفيق رفت به الهام در سفينه نوح
ز هر غريق فرومانده من غريق ترم
ميان شورش درياي بي کران از موج
به جان از آفت اين آب و باد پر خطرم
دمي ز روح به امنم دمي ز نفس بي بيم
گهي چو افسر عيسي گهي فسار خرم
«مگر» نشناختم اندر زمين دل به هوس
نرست و عمر به آخر رسيد در «مگر»م
ز روزگار توقع نمي کنم خيري
که خير روي بتابد ز من که محض شرم
به گلستان زمانه شدم به چيدن گل
گلي نداد و به صد خار مي خلد جگرم
زمانه کرد مرا روي و موي چون زر و سيم
مگر شناخت که من پاسبان سيم و زرم
نداي عقل برآمد که رخت بربنديد
همه جهان بشنيدند و من ز آنکه کرم
گر از کمال بتابم چو خور ز خاور اصل
بسازد اختر بهر زوال باخترم
وگر ز مردي بر هفت چرخ پاي نهم
نه سر ز چنبر گردون دون برون ببرم
عجب مدار که از روزگار خسته شوم
کاو شراره شرست و من سپيد سرم
ازين نفر به نفير آمدم نفور شدم
بفر فطنت دانم که من نه زين نفرم
چرا نسازم با خاکيان درو فلک
که هم ز خاکم من ز گوهر دگرم
ز پيشواي امير فلک به رتبت و عقل
گمان برم که به ذات و صفات پيشترم
ز نور فطنت در ظلمت شب فطرت
چو چشم اعما نوميد مانده از سحرم
بدين دو ژاژ مزخرف به پيش چشم خرد
چو گنده پيري در دست بنده جلوه گرم
به فضله اي که بگويم که فضل پندارم
نيم سنايي جاني که خاک سربسرم
تنم ز جان صفت خاليست و من به صفت
به جان صورت چون چارپاي جانورم
گهي چو شير بگيرم گهي چو سگ بدرم
گهي چو گاو بخسبم گهي چو خر بچرم
نه هيچ همت جز سوي سمع و جمع درم
نه هيچ فکرت جز بهر عشق خواب و خورم
اگر چه عيبه عيب و عيار عارم ليک
به بندگي سر سادات و چاکر هنرم
سپر ندارم در کف به دفع تير فلک
چو ايمنم که طريق سداد مي سپرم
ز چارسوي ملامت به شاهراه نجات
چهار يار پيمبر به سند راهبرم
هميشه منتظرم هديه هدايت را
وليک مهدي در مهد نيست منتظرم
عنايت ازلي هم عنان عقلم باد
که از عنا برهاند به حشر در حشرم