شکايت از دگرگوني حال روزگار

بس کنيد آخر محال اي جملگي اصحاب مال
در مکان آتش زنيد اي طايفه ارباب حال
زينهار و زينهار از گرم رفتن دم زنيد
زين يجوز و لايجوز و خرقه و حال و محال
خرقه پوشان گشته اند از بهر زرق و مخرقه
دين فروشان گشته اند ار آرزوي جاه و مال
اي نظام الدين و فخر ملت اي شيخ الشيوخ
چند ازين حال و محال و چند ازين هجر و وصال
کي توان مر ذوالجلال و ذوالبقا را يافتن
در خط خوب تکين و در خم زلف ينال
پاي بند خير و شري کي شود در راه عشق
آنکه باشد تشنه شوق و کمال ذوالجلال
از دو بيرون نيست الا شربتي يا ضربتي
گر نعيم آيد مناز و گر جحيم آيد منال
مردن آن باشد که متواري شود سيمرغ وار
هشت جنت زير پر و هفت دوزخ زير بال
نيست نقصاني ز نا آورده طاعت هاي خلق
هست مستغني ز آب و گل، کمال لايزال
اي جنيد و بايزيد از خاک سرها برکنيد
تا جهاني بر جدل بينيد و قومي در جدال
اين ميان را بسته اندر راه معني چون الف
و آن شده بي شک ز دعويهاي بي معني چو دال
اي دريغان صادقان گرم رو در راه دين
تير ايشان ديده دوز و عشق ايشان سينه مال
کي خبر داري تو اي نامحرم نا اهل راه
از جفاهاي صهيب و از بلاهاي بلال
عالمي زاغ سياه و نيست يک باز سپيد
يک رمه افراسياب و نيست پيدا پور زال
تا حشر گردند شاگردان دون الفلتين
پردگي گشتند زين غم اوستادان کمال
بي مزه شد عشقبازي زين جهان بي مزه
عاشقان را قحط آمد زين تباه تنگ سال
وين ظريفان بين کز ايشان تنگ شد پهناي عشق
وين جميلان بين کز ايشان ننگ ميدارد جمال
صف ديوان بينم اينک در مقام جبرييل
بيشه شيران شرزه شد پناه هر شکال
عشق يعقوب ار نداري صبر ايوبيت کو
قدر بدر ار نيستت باري کم از قدر هلال
دولتي بود آن دوالي کش عمر در کف گرفت
ورنه عمر هست بسياري نمي بينم دوال
يا همه جان باش يا جانان که اندر راه عشق
در يکي قالب نباشد جان و جانان را مجال
ناريان بين با سه دوزخ سرد مانده در تموز
ابلهان بين با دو دريا غرق گشته در سفال
در جهان آزاد مردي کو که با وي دم زنيم
محرم و شايسته و اهل و مريد و بي ملال
کوي صديقان بديده رفت بايد نز قدم
راه صديقان به طاعت رفت بايد نه به بال
گر به عقبي ديده داري کوت زاد آخرت
ور به دنيا تکيه داري هست دنيا را زوال
صدهزاران رنج بوبکر از يکي اين حرف بود
نوح نهصد سال نوحه کرد تا شد همچو نال
گردم بوبکر خواهي بخشش يک نانت کو
ور کمال نوح جويي نوحه ات کو نيم سال
بود آن گه وقت «کان الکاس مجريها اليمين »
هست اکنون گاه «کان الکاس مجريها الشمال »
کاسد و فاسد شد آن سحر حرام سامري
هست گفتار سنايي عشق را سحر حلال