در مدح بهرامشاه

مست گشتم ز لطف دشنامش
يارب آن مي بهست يا جامش
عنبرش خلق و زلف هم خلقش
حسنش نام و روي هم نامش
دل به چين رفت و بازگشت و نديد
به ز اندام ترکه اندامش
سوي آن کو بخيل تر در عصر
زر پختست نقره خامش
لب و چشمم بماند پيوسته
بسته کوي و فتنه نامش
چون به زلف و به عارضش نگري
به گه خوشخويي و آرامش
صبح بيني همه گريبان باز
بسته بر زير دامن شامش
لام گردد چو ديد ماه او را
با الف سان قدي به اندامش
راست خواهي به پيش او مه را
سخت پژمرده گشت الف لامش
پسته ها خوش توان شکست از بوس
بر يکي پسته و دو بادامش
همه راهش خراب کرد وخلاب
چشمم از بهر غيرت کامش
هم به روي نکوش اگر هستم
از پي دانه بسته دامش
هست يک رنگ نزد من در عشق
ديده توسن و لب رامش
هيچ کامم نماند جز يک کام
چيست آن کام جستن کامش
زير فامم به صد هزاران جان
از پي عارض سمن فامش
چون تقاضاگر اوست باکي نيست
گردن ما و منت وامش
زان که در راه عشق گاه به گاه
دوست دارم جفا و دشنامش
خواهم از وي به قصد شفتالو
بهر دشنام خسته بادامش
کرد عشقش دل سنايي خوش
باد خوش چون دل شه ايامش
شاه بهرام شاه آنک او را
خاک پايست جرم بهرامش