در مدح مسعود بن ابوالفتح

در کف خذلان و ذل فتح و ظفر گشتي اسير
گر نبودي هر دو را اقبال خواجه دستگير
نور چشم خواجه بوالفتح مسعود آنکه او
چون ظفر با فتح و سعدست او همه ساله نظير
آن به جود و زيب و کين و راي و عيش و قدر و ذهن
مهر و مه بهرام و کيوان زهره و برجيس و تير
قدر او چرخ بلند و راي او شمس مضي
قدر او بحر محيط و جود او ابر مطير
نيست گاه دانش و عقل و کفايت نزد عقل
کودکي چون او به صدر پادشاهي هيچ پير
نيست او گر مردم چشم اي شگفتي پس چراست
ديدگان خواجه بوالفتح از قرار او قرير
گر چه خردست او جهان را بس عزيزست و بزرگ
مردم ديده عزيزست ار چه خردست و حقير
شادباش اي گاه کوشش تيز عنصر چون حديد
دير زي اي وقت بخشش نرم جوهر چون حرير
هرکس از دعوي عميدند و خطيرند و بزرگ
تو ز معني هم عميدي هم بزرگي هم خطير
گر کم از تو گاه شوخي صدر مي دارد چه شد
ديو نه گاه سليمان داشت يک چندي سرير
نه سها چون شمس بر چرخست ليکن گاه نور
صد فلک بايد ترا زد تا جهان گردد منير
نيک ماند سير در ظاهر به سوسن ليک باز
چون ببويي دور باشد پايه سوسن ز سير
اي بزرگ اصلي که هرگز کرد نتواند تمام
حد بذلت را مهندس شرط وصفت را دبير
فضل و دولت را مداري ملک و ملت را مشار
دين و دولت را پناهي عز و حشمت را مشير
باش تا وقت آيدت اسباب ديوان ساختن
تا عطارد را ببيني پيش خويش اندر سفير
خاور اکنون داد خواهد مهر عمرت را طلوع
مشرق اکنون ديد خواهد ماه و سالت را مسير
عمر اندک داري و بسيار داري منزلت
چون بجويندت بحاري چون ببينندت غدير
چشم احسان بي بصر مانده ست تا روزي کجا
بشنواند کلک تو گوش مکارم را صرير
جود را شکري گزاري چون کسي بيني غني
خويشتن مجرم شناسي گر کسي يابي فقير
شاخ اگر از ابر اقبال تو يابد مايه اي
هر بري کز وي برآيد اختري گردد منير
اي بلند اصلي که کم دادست چون تو خاک پست
اي جوان بختي که کم ديدست چون تو چرخ پير
روي زي صدرت نهادم با دل اميدوار
پشت کرده چون کمان از بيم تير زمهرير
تا ز هر دستي بداني آنکه در ايام خويش
اندرين صنعت ندارم در همه عالم نظير
شعر چون نيکو نيايد کز صفاي او دلم
هر زمان در طبع من گوهر همي گردد ضمير
ليک عيبي دارم و آنست عيبم کز خرد
نيستم لت خوارگير و قمرباز و باده گير
نان آنکس پخته باشد نزد آنها کز خرد
نه خميري دارد اندر راه فطرت نه فطير
نه ز بد شعري به هر صدري ندارم اختلاط
ليک بي معني همي در پيش هر خر خير خير
از براي لقمه اي نان بر نتوان آبروي
وز براي جرعه اي مي رفت نتوان در سعير
از خردمندي و حکمت هرگز اين اندر خورد
کز پي ناني به دست فاسقي گردم اسير
چون کريمان يک درم ندهند از روي کرم
تا ندارندم دو سال از انتظار اندر زحير
اي سخنور تربيت کن مر مرا از نيکويي
تاجري گردد زبانم در مديحت چون جرير
طوقم اندر گردن آور از سخا چون فاخته
تا چو قمري مي زنم بر شاخ او صافت صفير
گر چه من بنده ندارم خدمتي از فضل خويش
تو خداوندي بجا آر از کرم اين در پذير
پادشاه دانشي باشد وزيرت جود از آنک
پيکر بي روح باشد پادشاه بي وزير
تا چو خورشيد سپر کردار در برج کمان
در رود آخر بود مرتازيان را ماه تير
بادت از چرخ کمان کردار هر دم نو به نو
نعمت و اسباب قسم و دولت و اقبال تير
بد سگال بد سگالت باد چرخ کينه ور
دوستار دوستارت بايد جبار قدير