در اندرز طاهربن علي ثقة الملک

بيخ اقبال که چون شاخ زد از باغ هنر
گر چه پژمرده شود باز قبول آرد بر
دولت با هنران را فلک مرد افگن
زند آسيب وليکن نکند زير و زبر
گوشمالي دهد ايام وليکن نه به خشم
تا هنر با خرد آميخته گردد ز عبر
کي ز دوران فلک طعمه تقدير شود
هر کرا بهر هنر بخت بپرورد به بر
ز بر عرش زند خيمه اقبال و محل
هر کرا بدرقه بخت آمد و همخوابه ظفر
از قفا خوردن ايام چه ننگ آيد و عار
که هم اسباب بزرگيست هم آيات خطر
مرد در ظلمت ايام گهر يابد و کام
که به ظلمت گهر اسپرد همي اسکندر
کار چون راست بود مرد کجا گيرد نام
از چنين حادثه ها مردان گردند سمر
مرد آسيب فلک يابد کاندر دو صفت
همچنو عنصر نفع آمد و سرمايه ضر
هيچ نامرد مخنث که شنيدست به دهر
کز هنر در خور تاج آمد و آن منبر
شير پرزور نه از پايه خواريست به بند
سگ طماع نه از بهر عزيزيست به در
سخت بسيار ستاره ست بر اين چرخ وليک
پس سيه جرم نگردند مگر شمس و قمر
از هنر بود که در طالع سرهنگ جليل
چشم زخم فلکي کرد به ناگاه اثر
هم از آن چرخ چو آن مدت ناخوش بگذشت
اخترش کرد بدان طالع فرخنده نظر
که گرش دايره کين ور شود از نقطه بخت
بشکند دايره را قوت بختش چنبر
رتبت و شعر و رهي پروري و جبهت ملک
طاهربن علي آن صاحب کلک و خنجر
آنکه تا چرخ ز تقدير فلک حامله گشت
نه چنو زاد و بزايد به همه عمر دگر
آنکه مر ملک ملک را ز نکو رايي و داد
دست بنهاد چو در عمر خود از عدل عمر
هر که در سايه گه دولت او گام نهاد
کند از مسکن او حادثه چرخ حذر
هر کرا شاخ بزرگيش برو چنگ آويخت
خلعت و بخشش و عز يابد از آن شاخ ثمر
همچو سرهنگ محمد پسر مرد آويز
که همي محمدت و مردي ازو گيرد فر
آنکه زان حادثه زو شرم زده بود قضا
آنکه زين موهبه زو شادروان گشت قدر
آن هنرمند جواني که چو در بست ميان
فلک پير گشايد پي ديدنش بصر
و آن خردمند جواني که چو دو لب بگشايد
خانه عقل دو صد کله ببندد ز درر
مايه ور گشته ز تحصيل کفش خرد و بزرگ
سودها برده ز آثار دلش ماده و نر