در تهنيت صلح خواجه امام منصور و سيف الحق شيخ الاسلام

از خلافست اينهمه شر در نهاد بوالبشر
وز خلافست آدمي در چنگ جنگ و شور و شر
جز خلاف آخر کرا اين دست باشد کآورد
عصر عالم را به پاي و عمر را به سر
جز خلاف آخر که داند برگسست اندر جهان
چرخ را بند قباي و کوه را طرف کمر
گر نبودي تيغ عزرائيل را اصل از خلاف
زخم او بر هيچ جانداري نگشتي کارگر
با خلاف ار يار بودي فاعل اندر بدو نفس
يک هيولا کي شدي هرگز پذيراي صور
تازيان مر بيد را هرگز نخوانندي خلاف
گر درو يک ذره هرگز ديده اندي بوي و بر
عالمان را از خلافست اين همه طاق و جناغ
عاملان را از خلافست اين همه تيغ و سپر
از وفاق ادريس بر رفت از زمين بر آسمان
از خلاف ابليس در رفت از بهشت اندر سقر
از وفاق استاد بر صحراي نوراني ملک
وز خلاف افتاد در تابوت ظلماني بشر
از خلاف سجده ناکردن نديدي تا چه کرد
صد هزار آزاد مرد پاک را خونها هدر
تا به اکنون اين سري مي کرد ليک اندر سرخس
از پي پيوند شيخش سيف حق ببريد سر
لاجرم زين صلح جان ها آسماني شد به زير
لاجرم زين کار دلها آسماني شد ز بر
تا دو نيکو خواه کردند از پي دين آشتي
کرد قلب آشتي در قلب بدخواهان اثر
لاجرم کار قدمهاشان و دمهاشان کنون
شاهراه دوزخست و نعره اين المفر
اهل بدعت را قيامت نقد شد زين آشتي
چون بديد اينجا چو آنجا جمع خورشيد و قمر
گر چه اين بي او تواند کامها راندن به تيغ
ور چه او بي اين تواند نامها ماند از هنر
ليک بهر مشورت را با ملک بهتر وزير
وز براي مصلحت را با علي بهتر عمر
رشته تا يکتاست آنرا زور زالي بگسلد
چون دو تا شد عاجز آيد از گسستن زال زر
گل که تنها بويي آخر خشک گرداند دماغ
ور شکر تنها خوري هم گرم گردد زو جگر
زين دو تنها هيچ قوت نايد اندر جان و دل
قوت جان را و دل را گلشکر به گلشکر
از براي قوت دل را شکر با گل بهست
از براي قوت دين را شما با يکدگر
اي ز زيب خلق و خلقت سرو و گل را رنگ و بوي
وي ز نور جاه و رايت عقل کل را زيب و فر
آنچه اندر حق يوسف کرد يعقوب از وفا
شيخ در حق تو آن کردست داني آنقدر
اين فدا گوش نيوشا کرد اندر هجر تو
و آن فداگر چشم بينا کرد در هجر پسر
اين ز همت صلح ديده باز نپذيرفت سمع
و آن ز نهمت وصل ناديده قرين شد با بصر
شيخ گفت آن گوش کاندر هجر او کردم فدا
زشت باشد گر بدو رجعت کنم بار دگر
در چنين حالي چنين آزاد مردي کرد او
مي نديدم در جهان پيري ازو آزاده تر
اي ز بخشش بخل را چون کوه کرد مغز خشک
وي ز کوشش خصم را چون ابر کرده ديده تر
باطنت را دين به صحرا آوريد از بهر صلح
چون نگه کرد اندرو از ابره به ديد آستر
گر نماند درد و گردي در ميان نبود عجب
درد بر دارد شفا و گرد بنشاند مطر
در ميان يوسف و يعقوب اگر گفتي رود
عاقلان دانند کان گفتار نبود معتبر
در ميان دوستان گه جنگ باشد گاه صلح
در مزاج اختران گه نفع باشد گاه ضر
دشمنان بد جگر که را بسنبند از کلوخ
دوستان نيک دل خم را بشويند از تبر
گاه الفت داد بايد نيش کژدم را امان
وقت خصمي کند بايد کام تنين را ز فر
طبع تا باشد موافق سرد و گرمش ميخوران
چون مخالف گشت يا تلخيش ده يا نيشتر
اي دريغا گوش او بشنودي ار باري کنون
تا تو زين الماس بران چون همي پاشي درر
جان همي حاضر کند هر بار تا از روي عشق
او ز گوش جان نيوشد ديگران از گوش سر
اي ترا يزدان از آن خوان داده نعمت کز شرف
ذله پروردان آن خوانند نعمان وز فر
هيچ منت نيست کس را بر تو کت حق پروريد
گاه در مهد قبول و گاه در سفت ظفر
فخر و فر اين جهان و آن جهان گشتي چو داد
شيرت از پستان فخر و ميوت از بستان فر
تو بزرگ از آسماني ديگران از آب و خاک
تو عزيز از کردگاري ديگران ز اصل و گهر
مرغ کان ايزد کند چون مهر پرد بر سپهر
مرغ کان عيسي کند بس خوار باشد پيش خور
کي چرا سازد چو مرغ خانگي بر خاکدان
هرکرا روح القدس پرورده باشد زير پر
فاسقان را زحمتي هم در خلا هم در ملا
عاشقان را رحمتي هم در سفر هم در حضر
عالمي را در حضر دلشاد کردي زين حضور
کشوري را زان سفر آزاد کردي از سقر
آنچه بر صورت پرستان هري کردي عيان
هيچ صورت بين ندارد زان معاني جز خبر
طيلسان داران دين بودند آنجا نعره زن
خانگه داران جان بودند آنجا جامه در
حنبلي چون ديد چشمت چشم او شد همچو سيم
اشعري چون ديد رايت روي او شد همچو زر
عقل اين مي گفت «اذا جاء القضا ضاق الفضا»
جان آن مي گفت «اذا جاء القدر ضاع الحذر»
از پي احياء شرع و معرفت کردي جدا
تيرگي ز اصحاب جبر و خيرگي ز اهل قدر
اين کنون ز «الحکم لله » نقش دارد بر نگين
و آن دگر ز «اياک نعبد» حلقه دارد بر کمر
زرد گوشان هري را کردي از گفتار نغز
چون سيه چشمان جنت گوش و گردن پر گهر
در هري اين ساحري ديدي به ترک و روم شو
تا چليپا سوختن بيني تو در چين و خزر
گر نه عرق منبر تستي در اشجار عراق
روح نامي اره اي گشتستي اندر هر شجر
گر زر سحر گفت تو دين را نبودي پرورش
دايگي اين سحر کي کردي به تاثير سحر
تا ز روي مايه مردم را نه از روي نسب
چار عنصر مادرند و هفت سياره پدر
باد امرت در زمين چون چار عنصر پيش رو
باد نامت در زمان چون هفت سياره سمر
باد رايت بي تباهي باد شخصت بي حدوث
باد جاهت بي تناهي باد جانت بي ضرر
باد همچون دور همکار تو کارت مستقيم
باد همچون دين هم نام تو نامت مشتهر