در مدح تاج العصر حسن عجايبي به حسن زشت

طالع از طالعت عجايب تر
کس نديدي عجايب ديگر
گه به چرخت برد چو قصد دعا
گه به خاک آردت چو عزم قدر
گه به دستت ببندد از دل پاي
گه به مهرت ببندد از دل سر
گه برهنه ت کند چو آبان شاخ
گه بپوشاندت چو آب شجر
شجري کرد مر ترا از فضل
پس بگسترد پيشت از آن بر
قوتي دارد اين سخن بي فعل
زينتي دارد اين چمن بي فر
زان که مر آفتاب دولت را
هست روزي درين درخت نظر
تا نبيند ازو عدوت نشان
تا ببيند ازو وليت ثمر
کرده علمت فلک نمونه جهل
کرده نفعت جهان نتيجه ضر
سخني گويمت برادروار
گر نيوشي و داريم باور
عبره کرده سپهر حکمت را
چون نگيري ز روزگار عبر
در خرابات کم گذر چونه اي
چون مزاج شراب آلت شر
مکن از کعبتين نرد و قدح
با «له » و «منک » عمر خويش هدر
چون همي بازي و همي ماني
بخت بد را بباز بر اختر
پيش هر دون مکن چو چنبر پشت
پاي هر سفله را مگير چو در
که ميانه تهي ست گاه سخا
سخن دون و سفله چون چنبر
نزد دونان حديث مي مگذار
پيش حران ز جام مي مگذر
تا نباشي برين سبک چون جان
تا نباشي بر آن گران چو جگر
يار دونان همي بوي چون جهل
عاقلان زان کنند از تو حذر
يکسو افکن ز طبع بي نفسي
تات باشد چو روح قدر و خطر
داني از عيبها چو غيب عيان
داري از علمها چو عقل خبر
نعمتت ني و همتت بي حد
دولتت ني و حکمتت بي مر
حکمتت را ز فکر تست مزاج
خاطرت را ز دانشست گهر
دوري از جهل همچو علم علي
پاکي از جور همچو عدل عمر
شعر تو سحر هست ليک ترا
بخت تو هست همچو وقت سحر
ماند انديشه تو زير قدم
گهر طبع تو چو اسکندر
ز آب انگور نار طبع مکش
ز آتش باده آب روي مبر
سوي بالا گراي همچو شرار
گرد پستي مگرد همچو مطر
خامه هر جاي چون قضا به مباز
جامه هر وقت چون قدر به مدر
همچو نکبا ازين وآن مرباي
همچو نرگس در اين و آن منگر
ز اندرون کژ مباش چون زنجير
تا نماني برون چو حلقه در
هر بنان را مباش همچو قلم
هر ميان را مباش همچو کمر
گرد حران در آي همچو سخاي
سوي مردان گراي همچو هنر
نزد ايشان مباش چون کاسه
پيش ايشان مگرد چون ساغر
تن خويش از سر کهان در دزد
جان خويش از مي مهان پرور
گر چه فسقست هر دو ز اصل وليک
هم بجاي خود آخر اولاتر
اينک ار چه به طبع يکسانند
در تفاوت به يک مکان بنگر
گشته با باد سخت خانه خير
مانده بي آب سست آلت غر
طبع داري نهاده گردون
نظم داري نتيجه کوثر
خاطري در نثار چون دريا
فکرتي تيز راي چون آذر
چه شد ار هست ظاهرت عريان
باطنت دارد از هنر زيور
از برون گر چه هست عريان بحر
از درون هست فرشش از گوهر
کمر گوهرين کجا يابي
چون دو سر نيستي چو دو پيکر
زان زيادت پذيري و نقصان
که تو يک رويه اي بسان قمر
بي زر و سيمي اي برادر از آنک
شوخ چشميت نيست چون عبهر
چشمه خور چو مي بپوشد ابر
نه برهنه بهست چشمه خور
بصر حکمتي برهنه بهي
زان که پوشيده نيک نيست بصر
هستي اي تاج عصر مير سخن
از دليل و حديث پيغمبر
ليکن اين آبگون آتش بار
کردت از خاک تخت و باد افسر
زان چنينست جامه جانت
که تو آب و هوايي از رخ و فر
پس نه آب و هواي صافي راست
تختش از خاک و خانه از صرصر
لقبت گر چه هست زشت حسن
هستي از هر چه هست نيکوتر
خادمانند نامشان کافور
ليک رخشان سيه تر از عنبر
مهر بهتر ز ماه ليک به لفظ
ماده آمد يکي و ديگر نر
چنگ در شاخ هر مهي ميزن
تو چه داني ز بخت «بوک » و «مگر»
باشد از نار طبع يابي نور
باشد از شاخ فضل يابي بر
ورنه بگذار زان که مي گذرد
خير چون شر و منفعت چون ضر
چون تو دانا بسيست گرد جهان
تنگدل زين سپهر پهناور
آن حسن را به زهر کشت مدار
تو مدار از زمانه طعم شکر
تا همي چرخ پير عمر خورد
از جواني و عمر خود برخور