در مدح بهرامشاه

اي خنده زنان بوس تو بر تنگ شکر بر
وي طنز کنان نوش تو بر رنگ گهر بر
جان تو که باشد ز در خنده او باش
کز خنده شيرينت بخندد به شکر بر
بر مردمک ديده عشاق زني گام
هر گه که ملک وار خرامي به گذر بر
نظارگيان رخ زيباي تو بر راه
افتاده چو زلف سيهت يک به دگر بر
تو بوسه همي باري از آن لعل شکر بار
در بوسه چدن ديده و جانها به اثر بر
آميخته صورتگر خوبان بر فتنه
از نطق و دهان تو عيان را به خبر بر
بنشانده به خواري خرد عافيتي را
زنجير دلاويز تو چون حلقه به در بر
اي زلف تو از آتش رخسار تو پرتاب
من فتنه بر آن تافته و تافته گر بر
ديوانه بسي دارد در هر شکن و پيچ
آن سلسله مشک تو بر طرف قمر بر
يارب که همي تا چه بلا بارد هر دم
اي جان پدر زلف تو بر جان پدر بر
اندر شب و روز سر زلفين و رخ تو
عمري به سر آوردم بر «بوک » و «مگر» بر
گر با خبرستي ز پي روي تو هر شب
غيرت بزمي بر فلک خيره نگر بر
سرو و گل تو تازه بدانند که هستند
آن جسته و اين رسته اين ديده تر بر
آتش زده اي در دل عشاق ز خشکي
آبي نه کسي را ز تو بر روي جگر بر
مانند دل سخت سياه تو از آنست
هم بوسه و هم گريه حاجي به حجر بر
اي نقش دل انگيز ترا از قبل انس
بنگاشته روح القدس از عشق به پر بر
در زينت و در رنگ کلاه و کمر خويش
زحمت چه کشي در طلب گوهر و زر بر
از اشک من و رنگ رخ من ببر اي ترک
بعضي به کله بر زن و بعضي به کمر بر
سحر تو اگر چه ز سحر سست شود سحر
خنديد چو صبح آمد بر نور سحر بر
چندان چه نمايي شر از آن چشم چو آهو
خيرالبشر اينجا و تو مشغول به شر بر
هان آهو کا جور مکن تا بنگويم
اين جور تو بر عدل شه شير شکر بر
سلطان همه مشرق بهرامشه آنکو
بهرام سپهرش نسزد بنده به در بر
فرخنده يميني و اميني که بخندد
يمنش به قضاي بد و امنش به قدر بر
شير فلک از بيلک او برطرف کون
زانگونه گريزنده که آهو به کمر بر
خو کرده زبانش به در جنگ و سر گنج
اندر صف مجلس به «بگير» و به «ببر» بر
در بارگه حکم تقاضاي يقينش
آتش زده در نفس شک و نقش اگر بر
لفظش برسيدست بسان خرد و جان
بر ذروه عرش و فلک و ذره به در بر
صاحب خبر غير نخواندست به سدره
چون سيرت نيکوش به فهرست سير بر
نظاره اگر روح نديدست به ديده
چون چهره زيباش به صحراي صور بر
فتنه ست چو خورشيد پي فتنه نشانيش
بهرام فلک به شه ناهيد نظر بر
هر کس که کند قصد که تا سر بکشد زو
سر گمشده بيند چو کشد دست به سر بر
اي تکيه گه دولت و تاييد تو در ملک
بر سو به خداوند و فرو سو به هنر بر
چون رعب تو خود نايب حشرست درين ربع
کي دل دهدت تا تو نهي دل به حشر بر
چون عصمت و تاييد الاهي سپر تست
کي تکيه کني بر زره و خود و سپر بر
گر رشگ برد خصم تو نشگفت گه سوز
از آتش شمشير تو بر عمر شرر بر
زيرا که به از عمر بود مرگ مر آنرا
کز سهم دلاشوب تو باشد به خطر بر
هر چند که بودي ز پس پرده ادبار
بدخواه ترا ميل به کبر و به بطر بر
اکنون که ترا ديد ز سهم و خطر تو
بارست بطر بر عدوي روز بتر بر
اين قوت بازوي ظفر از پي آنست
کز نعت تو حرزست به بازوي ظفر بر
اي از کف چون ابر بهاريت گه جود
آن آمده بر بخل که از وي به حضر بر
گر ابر مدد يکدم از انگشت تو گيرد
هرگز نکند بيش بخيلي به مطر بر
اي ذات ترا از قبل قبله دلها
تدبيرگر چرخ بپرورده ببر بر
چون قطب تو اندر وطن خويش به نيکي
آوازه نام تو چو انجم به سفر بر
خور جود تو جوينده چو انجم به فلک بر
گل مدح تو گوينده چو بلبل به شجر بر
رحمت شده بي امر تو زحمت به خرد بر
فتنه شده بي امر تو فتنه به سهر بر
در کعبه انصاف تو محراب دگر شد
نقش سم شبديز تو بر ماده و نر بر
تا حرز نفر داد تو و ياد تو باشد
هرگز نرسد هيچ نفيري به نفر بر
امروز درين دور دريغي نخورد هيچ
از عدل تو يک سوخته بر عدل عمر بر
بنگاشت تو گويي همه را از قلم مهر
نقاش ازل نقش تو بر حسن بصر بر
انگشت گزان آمده نزد تو حسودت
برده سر انگشت کز آتش به سقر بر
دولت نتواند که گشايد ز سر زور
ار بند نهد دست تو بر پاي قدر بر
گور و ملک الموت بهم بيندي از تو
گر گرز زني بر عدوي تيره گهر بر
در بحر گر آواز دهي جانورانش
لبيک زنان پيش تو آيند به سر بر
هر دم فلک الاعظم ز اوج شرف خويش
احسنت کند بر شرف چون تو پسر بر
تا نقش کند از قبل رمز حکيمان
جاه خطر و چاه خطر را به سمر بر
بر رهگذر حاسد تو چاه و خطر باد
تا ناصحت آسايد با جاه و خطر بر
بر پشت تو بادا زره عصمت ايزد
تا باد زره سازد بر روي شمر بر
خاک در تو باد سپهر همه شاهان
تا خاک و سپهرست بزير و به زبر بر
روي تو چنان تازه که گويد خرد و جان
اي تازه تر از برگ گل تازه به بربر