مناقشه مرد دهري با بوحنيفه

اي خردمند موحد پاک دين هوشيار
ا زامام دين حق يک حجت از من گوش دار
آن امامي کو ز حجت بيخ بدعت را بکند
نخل دين در بوستان علم زو آمد به بار
آنک در پيش صحابان فضل او گفتي رسول
تا قيامت داد علمش کار خلقان را قرار
شمع جنت خواند عمر را نبي يکبار و بس
بوحنيفه را چراغ امتان گفت او سه بار
گفت بوبکر: اي محمد زين دو فاضلتر کدام؟
گفت: عمر آنکه دين حق بدو شد آشکار
چون پديد آمد به کوفه بوحنيفه تاج دين
آنکه شد از علم او دين محمد آشکار
گفت گردد امتم هفتاد و سه فرقت بهم
اهل جنت زان يکي و مرجع ديگر به نار
بوحنيفه سرور آن قوم اهل جنت ست
ملحد اهل هوا از وي شود مقهور و خوار
معني سه بار گفتن بوحنيفه را چراغ
ماضي و مستقبل و حال از علومش در حجار
اينک رفت و اينکه آيد و آنکه بيند روي او
هر سه را زو روشنايي هر سه را علمش حصار
دهريي آمد به نزديک خليفه ناگهان
بغض ديني مبغضي شوخي پليدي نابکار
اين چه بدست از شريعت بر تنت گفت اي امير
يافتستي پادشاهي خوش خور و بي غم گذار
روزه و عقد و نکاح و دور بودن از مراد
حج و غزو و عمره و اين امرهاي بي شمار
خويشتن رنجه چه داري چون به عالم ننگري
تا بداني کين قديمست و ندارد کردگار
گفت رسم شرع و سنت جمله تزوير و رياست
سر به سر گيتي قديمست و ندارد کردگار
آمدي تو بي خبر و ز خويش رفتي بي خبر
نامد از رفته يکي از ما برفته صدهزار
هست عالم چون چراگاهي و ما چون منزلي
چون برفت اين منزلي گيرد دگر کس مرغزار
طبع و اخشيج هيولا را شناسيم اصل کون
هر کرا اين منکر آيد عقل او گيرد غبار
خانه اي ديدم به يونان در حجر کرده به نقش
صورت افلاک و تاريخ بنايش بر کنار
نسر واقع در حمل کنده که تاريخ اين به دست
کي بگويد اين به دست کس شناسد اين شمار
کو منجم کو محاسب گو بيا معلوم کن
ابتدا پيدا کن و مر انتها را حجت آر
آنکه گفت از گاه آدم پنج و پانصد بيش نيست
نسر واقع در حمل چون کرده اند آنجا نگار
اينهمه زرق و فسونست و دروغ و شعبده
حيلت و نيرنگ داند اين سخن را هوشيار
گفت اميرالمومنين اي مرد پر دعوي بباش
تا بيايد آن امام راستين فخر ديار
گر بتابي روي از او گردي هزيمت از سخن
بر سر دارت کنم تا از تو گيرند اعتبار
گر ز تو نعمان هزيمت گيرد و گردد خموش
معتمد گردي مرا و هم تو باشي مير و مار
چاکري را نامزد کرد او که نعمان را بخوان
تا کند او اين جدل در پيش تخت شهريار
رفت قاصد چون بديد آن کان علم و فضل را
گفت: آمد ملحدي در پيش خسرو بادسار
مي چنين گويد که زرق ست اين مسلماني و فن
خود شريعت چون ردايي کش نه پودست و نه تار
گفت اميرالمومنين: تا حاضر آيد پيش او
دين ايزد را و شرع مصطفا را پشت و يار
گفت قاصد را امام دين چو بگزارم نماز
پيش ميرالمومنين آيم ورا گو: چشم دار
تا نماز شما نامد بوحنيفه پيش شاه
چيره گشته دهري آنجا شاه بد در انتظار
هر زمان گفتي به شه آن ملحد بطال شوم:
مي بترسد از من او زان شد نهان از اضطرار
کيست در گيتي که يارد گفت با من زين سخن
کيست در عالم که او از من ندارد الحذار
گفت: شاها مي بفرما تا بيارندم به پيش
مطربان خوش لقاي خوب روي نامدار
آنک مي دارند روزه گويد ار او راست مزد
ساغري مي بايدم معشوق زيبا در کنار
او چه داند روزه و طاعات عيد و حج و غزو
عيد او هر روز باشد روزه او را در چه کار
اندرين بودند ناگاهي درآمد مرد دين
شاد گشت از وي خليفه دهر يک درمانده وار
گفتش از خجلت که: اي نعمان چرا دير آمدي
داد نعمانش جوابي پر معاني مردوار
گفت: حالي چو شنيدم امر شه برخاستم
رخ نهادم سوي قصر و تخت شاه تاج دار
چون رسيدم بر کران دجله کشتي رفته بود
بود نخلي منکر آنجا تختهايش بر قطار
درهم آمد کشتئي شد درزهايش ناپديد
از سر نخل آمدش ليف و درو شد صد مرار
حلقه هاي آهنين ديدم ز سنگ آمد برون
اندر آمد دو مرار و کشتئي شد پايدار
کشتي آن گه پيش آمد من نشستم اندرو
آمد و بنشست آن گه بر کران جويبار
پيشم آمد تا بدو اندر نشستم دير شد
زين سبب تا خيرم افتاد اي پسر معذور دار
گفت ملحد: شرم داري بو حنيفه زين دروغ
حجتي آورده اي کين کس ندارد استوار
گفت آن گه بو حنيفه آن امام دين حق
مر اميرالمومنين را که: اي امير باوقار
خصم مي گويد که صانع نيست عالم بد قديم
اين ز طبعست و هيولا نيست اين را کردگار
آن گه ي منکر همي گردد که مصنوعات را
صانعي بايد مگر ديوانه است اين گوش دار
تخته اي را منکري کت صانعي بايد قديم
مي نداري استوارم من روا دارم مدار
اي سگ زنديق کافر خربط ميشوم دون
مي نبيني فوق و تحت و کوه و صحرا و بحار
گاه ابرو گه گشاده گاه خشک و گاه نم
گاه برف و گاه باران گاه روشن گاه تار
مي نبيني بر فلک اين خسرو سيارگان
ماه و انجم را ازو روشن همي دارد چو نار
هفت کوکب بر فلک گشته مبين در زمين
در ده و دو برج پيدا گشته در ليل و نهار
ماه در افزايش و نقصان و خود بر حال خويش
سوي مصنوعات شو آن گه صنايع کن نظار
اي سگ کافر به خود اندر نگه کن ساعتي
تا ببيني قدرتش مومن شوي اي دلفگار
قدرت حق عجز تو بر رنگ مويت ظاهرست
مي کند آزادي موي سيه کافوروار
قطره اي آب آمد اندر کوزه اي کش سرنگون
صورتي زيبا پديد آورد از وي بي عوار
آدمي در روشنايي صنعتش پيدا کند
کار صانع بر خلاف اين بود انديشه دار
در سه تاريکي نگارد صورتي چون آدمي
آن گه ي بر وي پديد آرد خط و زلف و عذار
نطق گويايي و بينايي و سمع آرد پديد
هفت چشمه در بدستي استخوان باده بار
آب چشمت شور کرد و آب گوشت تلخ و خوار
آب بيني منقبض و آب دهانت نوش بار
آب چشمت شور از آن آمد که به گنده شود
گر نباشد تلخ زي وي راه يابد مور و مار
در دهانت آب خوش آمد تا بداني طعم چيست
چند گويم زين دلايل کن برين بر اختصار
صانعي بايد حکيم و قادر و قايم به ذات
تا پديد آيد ز صنع وي بتان قندهار
طبع نادان کي پديد آرد حکيم و فيلسوف
عقل از تو کي پذيرد اين سخن را بر مدار
اين مخالف طبعها با يکدگر چون ساختند
آب و آتش خاک و باد اي ملحدک حجت بيار
آنچه مي گويد بديدم من به يونان خانه اي
اين چه حجت باشد آنجا صورتي کردست کار
رو بگو ايزد يکي قايم به ذات و لم يزل
قادر معطي و دانا خالق بر و بحار
ما نبوديم او پديد آوردمان از چار طبع
محدث آمد چار طبع و چار فصل روزگار
بگرو اي ملحد به قرآن «قل هوالله » يادگير
چند باشد بر سرت از جهل و کفر و شک فسار
چون شنيد اين حجت از وي دهر يک خاموش گشت
کرد هر يک خوار او را پس بکردندش به دار
گفت نعمان اي خليفه بعد ازين چونين مکن
ملحدان را پيش خود منشان ازين پس زينهار
ابن عم مصطفايي تيغ ازو ميراث تست
ميزن اکنون بر سر ملحد چو حيدر ذوالفقار
هر چه فرمايد ترا قرآن و اخبار رسول
اندر آن آويز ملحد را ز مجلس دور دار
گفت: پذرفتم ز تو اي حجت دين خداي
شاد باش اي بوحنيفه اي امام بردبار
اي سنايي شکر اين داني که نتواني گزارد
دين اسلام و امام عالم و پرهيزگار
گر سنايي مستجب گردد به آتش بي گمان
زين مناقب رسته گردد اي برادر گوش دار