در مدح خواجه ابو نصر منصور سعيد

تا چرخ برگشاد گريبان نوبهار
از لاله بست دامن کهپايه ها ازار
چونان نمود کل اثيري اثر به کوه
کاجزاي او گرفت همه طرف جويبار
از اعتدال و تقويت طبع او ز خاک
صد برگ گل بزاد ز يک نوک تيز خار
اکنون که پر ز برگ زمرد شد از صبا
شاخي که بد چو هيکل افعي تهي ز بار
زان مي کفد ز ديدن او ديده هاي شاخ
کز خاصيت کفد ز زمرد دو چشم مار
از هجر نالش آرد بس بلبل از درخت
با وصل گل برو چکند ناله هاي زار
زايد همي هوا به لطافت ز سعي چرخ
آن قوتي که داد عناصر به کوهسار
با آفتاب اگر بنتابد بروز نجم
بيواسطه اگر چه نپايد بر آب نار
گر به سما بهشت نهانست تا به حشر
بي حشر چونکه کرد زمينش پس آشکار
بر دشت و باغ چيست پس از ياسمين و گل
گردون پر ستاره و درياي پر شرار
گلزار بين سبزه پر از آب نارگون
کهسار بين ز لاله پر از نار آبدار
بر شبه چنگ باز سر غنچه هاي گل
بر شکل پاي شير شده پنجه چنار
گر دشت خرمست چرا گريد از فراز
اين پرده کثيف لطيف اصل تند بار
زينجا نفير ريزد ز آنجا نواي ناي
زينجا خروش عاشق و ز آنجا نشاط يار
خلقي پر از نشاط ز دشتي تهي ز برف
طبعي تهي ز غم ز درختان پر ز بار
آن لاله فام باده خوران زير شاخ گل
و آن گلرخان نشاط کنان گرد لاله زار
بيخ زمين چو افسر شاهان پر از گهر
شاخ شجر چون گوش عروسان ز گوشوار
بر هر طرف بهشتي در هر بهشت حور
بر هر چمن کناري و در هر کنار يار
مرغي بهر درخت و چراغي بهر چمن
شاهي بهر طريق و عروسي بهر کنار
گر چه ز هر درخت خوشي ديد هر دماغ
ور چه درين بهار بها يافت هر ديار
ليک از بهار خرميي نيستي به طبع
چون خلق و طبع خواجه اگر نيستي بهار
منصوربن سعيدبن احمد که از کرم
چون نصرت و سعادت و حمدست نامدار
آن کز مزاج گوهر و تاثير علم او
بر نه فلک چهار گهر مي کند نثار
آن خواجه اي که گشت ز تعجيل جود خويش
چون شخص سل گرفته سوال از کفش نزار
يک فکر تند از پي مدحش همه سخن
يک منزلند از تک جودش همه قفار
کرد از تف سخاوت خود همچو چوب خشک
در کامهاي خلق زبانهاي افتخار
چشمي که نشر سيرت او بيند از مديح
آن چشم ايمنست بهر حال از انتشار
گر بنگرد به خشم سوي چرخ و آفتاب
در ساعتي دو ليل بخيزد ز يک نهار
اي دايره نجات ز جود تو مستدير
وي مرکز حيات ز عون تو مستدار
رويي که يافت گرد ستانه درت ز لطف
هرگز شکن نگيرد چون پشت سوسمار
خاکي که يافت سايه حزم تو زان سپس
از باد کوه کن نبرد در هوا غبار
آبي که يافت آتش عزمت کند چو وهم
در نيم لحظه چنبر افلاک را گذار
هرگز سپاه مرگ نيابد بدو ظفر
آن کس که دارد از علم و علم تو حصار
مدحست طبع و فعل ترا سال و مه خورش
شکرست باز عمر ترا روز شب شکار
شد فرش پاي قدر تو گردون مستقيم
شد غرق بحر دست تو کشتي انتظار
گويي که هست بر بشره نزد خاطرت
آنها که در عروق مفاصل بود نثار
زنده شود به علم و به احسانت هر زمان
آنرا که کشت بوالحسن از زخم ذوالفقار
آخر گشاد تير علوم تو از علاج
بر مرگ سوي شخص فروبست رهگذار
از لطف و بخشش تو چو شمس اي فلک محل
وز جود و بر يافت همه خلق بر و بار
پرمايه اي چو گوهر و پر سايه اي چو ماه
پس چونکه هست روي عدو از تو همچو قار
ني ني مه و گهر چه خوانم ترا چو هست
هر نکته صد سپهر و هر انگشت صد بحار
اي چرخ را به بذل يمينت همه يمين
وي خلق را به جود يسارت همه يسار
هستم من آن بلند که گشتم ز چرخ پست
هستم من آن عزيز که ماندم ز دهر خوار
از جور اين زمان و زمانه نهاد من
يک لحظه مي نيابد همچون زمين قرار
از جهل عار باشد حظم ازوست فخر
وز شعر فخر زايد قسمم ازوست عار
هرگز نيافتم به چنين شعرهاي نغز
از هيچ رادمرد به صد شعر يک شعار
تا پنجگانه ايم دهند از دويست شعر
روزي هزار بار دو چشمم شود چهار
چشمم همي ستاره از آن بارد از مژه
زيرا که چون شبست برو روزگار تار
هستي سخن چه سود کسي را که نيستي
از سر همي برآرد هر ساعتي دمار
شوخيست مايه طمع اشعار خوش چه سود
کامروز فرق کس نکند افسر از فسار
آنراست يمن و يسر که با قوت تميز
نشناسد او ز جهل يمين خود از يسار
گر کارها چنانکه ببايد چنان بدي
در پستي آب کي بدي و در هوا بخار
شايد که خاکپاي تو بوسم که خود تويي
مداح را به جود و به انصاف دستيار
مجبور بخت بد بدم از روي چاکري
زان مر ترا چو دولت تو کردم اختيار
نشکفت اگر ز روي تو والا شوم از آنک
نه تو کم از مهي و نه من کمتر از خيار
تخميم بر دهنده ز مدح و ثنا و شکر
در بوستان عمر خود از حکمتم به کار
در زينهار خويش نگهدارم از بلا
اي خلق را به علم تو از مرگ زينهار
بودم صبور تا برسيدم به صدر تو
گر چه ز خلق بود روان و دلم فگار
آري به زخم ماري ابوبکر صبر کرد
تا لاجرم وزير نبي گشت و يار غار
تا ز آتش و ز آب و ز خاک و هوا بود
مر خلق را ز حکمت باري همي نگار
بادي چو آب و آتش و بادي چو باد و خاک
در صفوت و بلندي و در لطف و در وقار
بادت ز سعي بخت هميشه تهي و پر
از رنج تن روان و ز مقصود دل کنار