در مدح ابوالمعالي يوسف بن احمد

آبرويي کان شود بي علم و بي عقل آشکار
آتش دوزخ بود آن آبرو از هر شمار
پيشي آن تن را رسد کز علم باشد پيش دست
بيشي آن سر را رسد کز عقل باشد پايدار
واي آن علمي که از بي عقل باشد منتشر
واي آن زهدي که از بي علم يابد انتشار
اي که مي قدر فلک جويي و نور آفتاب
يک شبه بيداريي چون چرخ و چون انجم بيار
لاف پنهاني مزن بي علم هر جا بيهده
علم خوان خود پيش از آن پنهان کند علم آشکار
مايه اي داري چو عمر از وي مدان جز علم سود
قوتي داري چو عقل از وي مکن جز جهد کار
عهده فتواي دين بي علم در گردن مگير
وعده شاهي و شادي بي خرد در دل مدار
آلت رامش بگير و جاي آرامش مجوي
پرده غفلت مپوش و تخم بي فضلي مکار
لابه هر خاصه منگر بند دل بر طبع نه
ياوه هر عامه مشنو پند من بر جان گمار
يادگاري ده ز بيداري شب خود را مگر
وقت رفتن نام بهروزيت ماند يادگار
افسر و فرق اي پسر بي رنج کي گردد قرين
سيري و خواب اي فتا با علم کي گيرد قرار
علم خواهي مرحله علم از مژه چشمت سپر
فضل جويي راه شب بر بحر بيداري گذار
ماه گردي گر بيابي آتشي از نور علم
بحر گردي گر بيابي در علم آبدار
در اگر خواهي چنين رو نزد آن درياي علم
نور اگر خواهي چنين شو سوي آن شمع تبار
بوالمعالي احمد بن يوسف بن احمد آنک
آسمان دانشست و آفتاب روزگار
نوربخشي چون سپهر و درفشاني چون سحاب
حقگزاري چون زمين و مايه داري چون بهار
آن گهر باري که چون بيدار شد از کتم عدم
ماند بي چونان گهر بحر عدم تا حشر خوار
لافگاه علم و دين از نجم پر کرد انجمن
دامن کتم عدم زين در تهي کردش کنار
شمع گردون نزد جودش مايه بخلست بخل
اوج گردون پيش قدرش مايه عارست عار
يار او گر چشم دارد روزگار اندر علوم
«لن تراني » بانگ برخيزد ز خلق انتظار
خار با خرما بگاه طعم کس کي کرد جفت
لعل با خر مهره اندر عقد کس کي کرد يار
آب جويست آنکه جويد سوي هر ناجنس راه
جوهر آتش ز همت بر فلک باشد سوار
لاجرم زين داده گردون و زاده چار طبع
اين جهان در رامش ست و آن جهان در افتخار
پايه پاييدن جان نزد لطفش يک به دست
مايه باليدن تن پيش رايش يک شرار
اي ز تاثير مزاجت چارگوهر بر فزون
يافته قدر و بلندي صفوت و لطف و وقار
ميل دانش سوي تو چون ميل اجزا سوي کل
آب دولت سوي تو چون آب سيل از کوهسار
آتش طبع بي اصلان ز آب روي خود بکش
دود بي علمي ز خانه مغز بي علمان برآر
لاله دعوي ز کوه که دروغان نيست کن
آفت فتوي ببر از مفتيان جهل بار
جاهلان را چاره نيست از نسبت پست دروغ
مار مهره جوي نادان نيست دور از زهر مار
لنگي و رهواري اندر راه دين نايد نکو
اسب دانش بايد ار ني دور شو زين رهگذار
فقر از آن خواهي که پاکي از بيان فقه و شرع
لاله زان جويي که دوري از ميان مرغزار
قوت شرع از فقيهان مي شناسم نز فقير
لاف بوبکر از محمد مي شناسم نه ز غار
يادگار مصطفا در راه دين علمست علم
هيچ جاهل بي تعلم فقر کي کرد اختيار
هول و خشم يوسفي بايد درين ره بدرقه
فقه و فضل يوسفي بايد درين ره غمگسار
اي جمال ملک و دانش سرفراز از بهر آنک
يوسفي اصلي و احمد خلق و حدادي تبار
لاله و کوهي بلون حلم بابويي و رنگ
آتش و آبي به قدر و لطف بي دود و بخار
کان دين را مايه اي همچون بدن را پنج حس
لشکري مر ملک عز را چون نبي را چار يار
تربيت ياب از پدر چون آفتاب از آسمان
علمها گير از پدر چون بخردان از روزگار
ابتدا اين رنجها مي کش که در باغ شرف
زود يابي صد گل خوشبوي از يک نوک خار
صد هزاران چرخ بيني زين سپس برطرف کون
از تبرک نعل اسبت کرده چون مه گوشوار
عاقلان بيني به شادي بهر آن در هر مکان
ناقدان بيني به رنج از بهر اين در هر ديار
دور مشتي جاهل ناشسته روي اندر گذشت
دور دور يوسف ست اي پادشا پاينده دار
همچو جاني خالي از اعراض و اشباه جهان
آفتاب و آسماني بي کسوف و بي غبار
اينهمه ز اقبال و علم اوست ورنه در جهان
يوسفان بي خرد بسيار بينم دلفگار
لختکي چون چرخ بيداري گزين کز بهر تو
منبري کرد از شرف چون شمس گردون اختيار
لک لک ناموخته گر مار مي گيرد چسود
باز علم آموخته از قدر و عز جويد شکار
هيبت و عز و بها با رنج تن باشد قرين
قدرت و قدر و شرف با علم دين دارد قرار
قايد چشم و چراغ عالمي گردد چو شمع
آنکه پيمايد به ديده قامت شبهاي تار
يافه کم گوي اي سنايي مدح گو کز روي عقل
هيچ پرخوابي نجستست از طبيبان کوکنار
او امام پند گويانست پندش مي دهي
ويحک از گستاخي و ژاژ تو يارب زينهار
لولو اوصاف او بر صدر جاهش ميفشان
گوهر افغال او بر ياد طبعش مي شمار
دور شو زين پند دادن زان که زشت آيد شدن
بي حساب و بي سپر با حيدر اندر کارزار
ابلهي باشد براختن تيغ چوبين بر کسي
کو به کمتر کس ببخشد در زمان صد ذوالفقار
روز تا نبود چو ماه و ماه تا نبود چو سال
علم تا نبود چو جهل و آب تا نبود چو نار
يمن بادت بر يسار و يسر بادت بر يمين
دانشت جفت يمين و دولتت جفت يسار
نوبهارت با امام دين مبارک باد و باد
اين چنين تان هر زمان با عافيت سيصد بهار
باد نهصد سال عمرت روز از نهصد زمان
هر زماني روز او چون روز محشر صد هزار
زير مهر پادشاه زري در آرد روزگار
گر نفاق اندروني پاک آيد در عيار
در سراي شرع سازد علم دارالضرب درد
در پناه شاه دارد مرد بيت المال کار
گلبني بايد که تا بلبل برو دستان زند
آبدار از چشمه توفيق و پاک از شرک خار
مرد تا بر خويشتن زينت کند از کوي ديو
منقسم باشد درين ره ز اضطراب و ز اضطرار
بس محال آيد ازين قسمت نهادن شکل روح
بس خطا باشد درين تهمت شنودن بوي بار
ناله داوود هم برخاست از صحراي غيب
حضرت سيمرغ کو تا بشنود آن ناله زار
آفتاب اينک برآمد چند خسبم همچو کوه
در شعاع نور افتم بي سر و بن دره وار
شير مردان در جهان چون ذره باشد نزد تو
دل برآورده به قهر از کلي جانشان دمار
وآن گه ي باشد سزاي آتش ترسا درخت
کآبرويش رفته باشد در ميان شاخسار
تا بود دل در فريب نقش جادو جاي گير
کي شود در حلقه مردان ميدان پايدار
برهمن تا بر نيايد از همه هستي خود
با خرد همخوابه کي ديدند او را اهل غار
دست در سنگي زده کي کوه بيند بت به دست
پاي بر مرغي نهاده کي رسد کس بر مدار
نرد کي بازند با خورشيد در پيش قمر
زرق چون سازند بي افلاس در کوي شمار
پيش از آن کادم نبود و نام آدم کس نبرد
در دماغ عاشقان بودست ازين سودا خمار
دم کجا زد آدم آن ساعت که بر اطراف عرش
درد بود ردا قلم ميراند بر لوح نگار
عقل را تقدير چون از پرده بيرون کرد گفت
گرد عشاقان مگرد اي مختصر هان زينهار
زان که ايشان در جهان ديوانگان حضرتند
بند ايشان را نشايي دست از ايشان باز دار
گر تو ز بندي بدي بر پاي مجنون در عرب
عشق ليلي را ندادي جاي در دل خوار خوار
لاجرم چون راه داد از درد در دل عشق را
برکشيد از عشق ليلي تيغ بر وي صدهزار
گر چه کم دارد صفا نزديک يزدان اهرمن
شب روي خود شور ديگر دارد اندر کار و بار
نيمشب بودست خلوتگاه معراج رسول
نيمشب گفتست موسا اهل را کآنست نار
گر ز دولت بر دمد صبحي به ناگه در شبي
عالمي روشن شود در دم از آن نور شرار
گر شبي طلعت نمايد در يمن نجم سهيل
صد هزاران پوست خلعت گردد اندر هر ديار
سمع کو تا بشنود امروز آواز اويس
خضر کو تا در شود غواص وار اندر بحار
نه ازو کم گشت يک ذره غريو درد دين
نه درين گمشد هنوز آن گوهر اسرار دار
تا دل لاله سياهست و تن سيمرغ گم
طالبان را در قدم آبست و در آتش وقار
خاک بس باشد به آدم عاقلان را راهبر
باد بس باشد ز يوسف عاشقان را يادگار
کر بدين علمي بود حکمت پديد آيد بسي
ور در آن دردي بود يوسف خود آيد در کنار
مفردي بايد ز مردم تا توان رفتن به دل
در ميان چشم زخمي زين دو عالم سوگوار
ديده را هر خشت دامي هست بر باروي شهر
کي کند در گوش کيوان از بزرگي گوشوار
آهوي خود پيش افتد مرد بايد چون عمر
چون عمر در زين نشيند بوالحسن بايد سوار
تا نه اين رحمت کند در حلقه هاي طاوها
تا نه اين مردي نمايد در حضور ذوالفقار
از خرد بس نادر افتند کز بن يک چوب گز
عزريائيلي برآيد از پي اسفنديار
چشم چون بر ديدن افتد کي بود در ظرف حرف
باز تا بر دست باشد کي کند تيهو شکار
ني که دست شاه خوشتر باز را در شهر خصم
ني که روي ماه بهتر خاصه در دريا کنار
آنکه ديد اسرار عالم خاک زد در روي فخر
و آنکه شد در کار دلبر آب خورد از جوي عار
عالمي وامانده اند از عدل اندر حبس خود
مفلسان بي گناهانند اي دل در گذار
تا چه خواهي کرد مشتي ديو مردم را مقيم
تا چه خواهي داد قومي رنگ داران را حصار
گر کسي دامي نهد بي پاي شو واندر گذر
ور کسي زجري کند بي گفت شو و اندر گذار
نفس تا رنجور داري چاکر درگاه تست
باز چون ميريش دادي گم کند چون تو هزار
دل گرفت احرام در بيت الحرام آب و نان
هم دل اندر محرم خلوت سراي شهريار
تا نشد خاص الخواص او دل اندر صدر شاه
کي شدند او را مطيع اندر بيابان شير و مار
گر چه اندر کعبه اي بيدار باش و تيز رو
ور چه در بتخانه اي هشيار باش و پي فشار
مرد با زنار اگر سست آيد اندر عين روم
بر خيال چشمه معبوديه کرد اختصار
آب در بستان آدم مي رود ليکن چه سود
از کلوخي گل برون آيد ز ديگر سوي خار
ناله را نزديک عزت گر جوي حرمت بدي
باغبان هرگز ندادي نيم جو را ده خيار
کار آن دارد که افتد در خم چوگان فقر
نام آن گيرد که باشد چون سها زرد و نزار
هر چه جز در دست دوزخ هر چه جز فقرست غير
هر چه جز بندست زحمت هر چه جز زخمست عار
چون بدين هفت آسمان پويند با تر دامني
چون کند نقش سليمان ديو بر روي ازار
عندليب خوش سماع او جاودان گويا بود
دست برد از همسران خويش و ز اهل و تبار
ور نه خود دست کفايت ز آستين کبريا
جون برون يازد کند در کام او چون خر فسار
تا ضياع اندر دل مردست ضايع نيست کفر
آتشي بايد که افتد در ضياع و در عقار
عشق پيش از مرد بايد تا سماع آرد وصال
عقل بعد از علم بايد تا درست آيد شمار
مانع آيد جان معاني را چو عقل آمد مشير
نافع آيد دل محاسن را چو دين باشد شعار
در اوايل چار مي گفتند بنيان جهان
دور ما آخر برآرد هم دمار از هر چهار
صبح محشر بر زد اينک نور بر دامان کوه
زينهار اي خفتگان بيدار باشيد از قرار
موج خواهد زد زمين تا بر کنار افتد همه
هر چه در اندر يمين و هر چه سنگ اندر يسار
کشتي اينجا ساخت بايد تا به نزد غرقه گاه
ايمني باز آرد از تخليط و تندي و بخار
چون نيابد در رباط از بهر عيسا عقل دون
گو برو اندر ريا از بهر خر گندم بکار
گر نخواهد خواست از اخلاص عذر عشق زلف
کسي مسلم باشدش جولان ميدان عذار
غفلت اندر عاشقان چندان کدورت جمع کرد
کز رخ خورشيد مي بينند سرخي بر انار
از سپيدي اويس و از سياهي بلال
مصطفا داند خبر دادن ز وحي کردگار
من چه دانم کز چه دارد نور از خورشيد روز
من چه دانم کز چه بيند دزد در شبهاي تار
سينه شيرين خبر دارد ز خسرو بس بود
ناله گردون کفايت باشد از تقدير بار
يارب اين در علم تست و کس نداند سر اين
فضل کن بر عاشقان و راز هم در پرده دار
وز پي آن کز سنايي يک اشارت بد بدين
چون دگر گويندگان او را مفرما سنگسار