در مدح يوسف بن حدادي

نيست عشق لايزالي را در آن دل هيچ کار
کو هنوز اندر صفات خويش ماندست استوار
تا بوي در زير بار حلق و خلق و جلق و دلق
پرده داران کي دهندت بار بر درگاه يار
تا تو مرد صورتي از خود نبيني راستي
مرد معني باش و گام از هر دو کشور در گذار
بنده فضل خداونديست و آزاد از همه
نه عباي خويش داند نه قباي شهريار
هيچ کس را نامدست از دوستان در راه عشق
بي زوال ملک صورت ملک معني در کنار
صدهزاران کيسه سوداييان در راه عشق
از پي اين کيميا خالي شد از زر عيار
هر که در ميدان عشق نيکوان گامي نهاد
چار تکبيري کند بر ذات او ليل و نهار
و آنکه او اندر شکر ريز بتان شادي نکرد
دان که روز مرگ ايشان هم نگردد سوگوار
طلعت زيبا نداري لاف مه رويي مزن
عدت عدت نداري دل ز شاهان بر مدار
طيلسان موسي ونعلين هارونت چه سود
چون به زير يک ردا فرعون داري صد هزار
رو که در بند صفات و صورت خويشي هنوز
بر سوي تو عز منبر خوشترست از ذل دار
اي برآورده ز راه قدرت و تقدير و قهر
زخم حکم لااباليت از همه جانها دمار
عالمي در باديه قهر تو سرگردان شدند
تا که يابد بر در کعبه قبولت بر بار
هرکجا حکم تو آمد پاي بند آورد جبر
هر کجا قهر تو آمد سر فرو برد اختيار
يارب ار فاني کني ما را به تيغ دوستي
مر فرشته مرگ را با ما نباشد هيچ کار
مهر ذات تست يارب دوستان را اعتقاد
ياد فضل تست يارب غمکشان را غمگسار
دست مايه بندگانت گنج خانه فضل تست
کيسه اميد از آن دو زد همي اميدوار
آب و گل را زهره مهر تو کي بودي اگر
هم ز لطف خود نکردي در از لشان اختيار
دوستان حضرتت را تا چو تو ساقي بوي
هست يکسان نزد ايشان نوش نحل و زهر مار
هر که از جام تو روزي شربت شوق تو خورد
چون نراند آن شراب ار داند آن رنج خمار
کيست آنکو ساعتي در بحر مهرت غوطه خورد
کش بدست از آتش شوق تو يکساعت قرار
هرکه او نام از تو جويد ايمنست از نام و ننگ
هر که او فخر از تو آرد فارغست از فخر و عار
هر که از درگاه عزت يافت توقيع قبول
پيش درگاهش کمر بندد به خدمت روزگار
کيست آنکو عز خويش از خاک درگاه تو ديد
کوشد اندر صدر دين در چشم کس يک روزخار
چون جمال گوهر حداديان يوسف که زد
پتک حجت بر سر اعداي دين حدادوار
آن که چون در درس و مجلس دم زند در علم و دين
چون دم آخر نيابي در همه گيتيش يار
آن ز ترفيه و صيانت ملک را خيرات بخش
و آن ز توجيه و ديانت شرع را انديشه خوار
پيشوا و واعظ دين محمد کز ورع
سنت همنام خود را هست دايم جانسپار
گر نبودي باغ رايش را نهالي بس قوي
اين چنين شاخي ازو پيدا نگشتي در ديار
آنکه خاک تيره را بر چرخ فضل آمد بدو
کز چنان چرخي چنين خورشيد دين گشت آشکار
گر ز چرخ آسمان آمد زمستاني چنين
بنگر از چرخ زمين اندر زمستان نوبهار
ور ز چرخ آسمان آيد سحاب برف ريز
آمد از چرخ زمين درياي مرواريد بار
هر کسي جزوي امامت نيز دعوي مي کند
ليک پنهان نيست شاه ذوالفقار از ذوالخمار
فتويي کز خانه حداديان آمد برون
نص قرآن دارد آنرا از درستي استوار
هيچ جاهل در جهان مفتي نگشته ست از لباس
هيچ گنگ اندر جهان شاعر نگشته ست از شعار
خود گرفتم هر کسي برداشت چوبي چون کليم
معجزي باري ببايد تا شود آن چوب مار
دور مشتي مدعي نامعنوي اندر گذشت
دور دور يوسف ست اي پادشا پاينده دار
لفظ شيرينش غذاي جان ما شد بهر آنک
گر غذاي تن شدي بي زور ماندي روزه دار
از چنين شاخي چنين باري پديد آمد به شهر
پس درخت گل چه آرد جز گل خوشبوي بار
احمد محمود خصلت خواجه اي کامروز کرد
از سخن چشم عدوي احمد مختار تار
در چنين مجلس که او کردست آنک کرده اند
جبرئيل از سدره و حوران ز کنگرها نظار
از پي اين تهنيت را عاملان آسمان
اختران ثابت آرند اندرين مجلس نثار
زيب معني بايدت اينک شنيدي اي پسر
نقش ماني بايدت رو معتکف شو در بهار
چشم آن نادان که عشق آورد بر رنگ صدف
بالله ار ديدش رسد هرگز به در شاهوار
قد و منظر چنگري بنگر که در علم نظر
جان خصمان را همي چون دارد اندر اضطرار
هر که مردست او بود در جستجو معني پرست
هر که زن طبعست خود ماندست در رنگ و نگار
کار صدق و معني بوبکر دارد در جهان
ورنه در هر کوي بوبکرست و در هر کوه غار
کار کردار علي دارد وگرنه روز جنگ
هيچ کاري نايد از نقش علي و ذوالفقار
اي چو آتش در بلندي وي چو آب اندر صفا
وي چو باد اندر لطافت وي چو خاک اندر وقار
اينهمه حشمت ز يک تاثير صبح بخت تست
باش تا خورشيد اقبالت برآرد روزگار
تا ببيني کز براي عشق خاک درگهت
چرخ چون پيشت کمر بندد به رسم افتخار
نيز دولت را بسي شادي نبايد کرد از آنک
هر که بالا زود گيرد زود ميرد چون شرار
قطره آبي که آن را از هوا گيرد صدف
روزگار آن را تواند کرد در شاهوار
بستر از خار و خسک ساز اي پسر اکنون چو گل
تا چو دستنبوي بر دست شهان گيري قرار
روزها چشم و چراغ عالمي گردد چو شمع
هر که پيمايد ز ديده قامت شبهاي تار
از پي يک مه که برگ گل دمد بر وي همي
گرمي و سردي کشد در باغها يکسال خار
تا بهشت و چرخ باشد نزد عالم هشت و هفت
تا حواس و طبع باشد پيش دانا پنج و چار
يمن بادت بر يسار و يسر بادت بر يمين
دانشت جفت يمين و دولتت جفت يسار