در مدح بهرامشاه

اي بي سببي از بر ما رفته به آزار
وي مانده ز آزار تو ما سوخته و زار
دل برده و بگماشته بر سينه ما غم
گل برده و بگذاشته بر ديده ما خار
ما در طلب زلف تو چون زلف تو پيچان
ما در هوس چشم تو چون چشم تو بيمار
تو فارغ و ما از دل خود بيهده پرسان
کاي دل تو چه گويي که ز ما ياد کند يار
بي تابش روي تو دل ما همي از رنج
ني پاي ز سر داند و ني کفش ز دستار
اي بوي تو با خوي تو هم آتش و هم عود
وي موي تو با روي تو هم مهره و هم مار
از خنده جهان سازي و از غمزه جهانسوز
در صلح دلاويزي و در جنگ جگرخوار
هستيست دهان تو سوي عقل کم ازينست
پوديست ميان تو سوي و هم کم از تار
در لطف لبان تو لطيفي ست ستمکش
وز قهر ميان تو ضعيفي ست ستمکار
در روزه چو از روي تو ما روزه گرفتيم
اي عيد رهي عيد فراز آمده زنهار
در روزه چو بي روزه بنگذاشته ايمان
اکنون که در عيدست بي عيدي مگذار
ما خود ز تو اين چشم نداريم ازيراک
ترکي تو و هرگز نبود ترک وفادار
با اين همه ما را به ازين داشت تواني
پنهان ز خوي ترکي ما را به ازين دار
يک دم چو دهان باش لطيفي که کشد زور
يک ره چو ميان باش نحيفي که کشد بار
بسپار همه زنگ به پالونه آهن
بگذار همه رنگ به پالوده بازار
از چنگ ميازار دو گلنار سمن بوي
از زهر ميالاي دو ياقوت شکربار
کان پيکر رخشنده تر از جرم دو پيکر
حقا که دريغست به خوي بد و پيکار
ما آن توييم و دل و جان آن تو ما را
خواهي سوي منبر برو خواهي به سوي دار
تا کيست دل ما که ازو گردي راضي
يا کيست تن ما که ازو گيري آزار
ترکانه يکي آتش از لطف برافروز
در بنگه ما زن نه گنه مان نه گنه کار
ما را ز فراق تو خرد هيچ نماندست
اين بي خرديها همه معذور همي دار
در عذر پذيرفتن و بر عيب نديدن
بنگر سوي سلطان نکو خوي نکوکار
بهرامشه آنشه که ز بهر شرف و عز
بهرام فلک بر در او کديه زند بار
آن شاه کر گر عيب گنه کار نپوشد
خود را شمرد سوي خود و خلق گنه کار
شاهان جهان را ز جلال و هنر او
مدحت همه محنت شد وافسر همه افسار
شيريست تو گويي به گه رزم و گه صيد
شيديست تو گويي به گه بزم و گه بار
بر سايه پيکانش برد سجده ز بس عز
شير سيه و پيل سپيد از صف پيکار
شه بوده درين ملک و سنايي نه و بخ بخ
کاقبال رسانيد سزا را به سزاوار
اين زاده تاييد برآورده حق را
اي چرخ نکوپرور و اي بخت نکودار