موعظه و نصيحت در اجتناب از زخارف دنيا

طلب اي عاشقان خوش رفتار
طرب اي شاهدان شيرين کار
تا کي از خانه هين ره صحرا
تا کي از کعبه هين در خمار
زين سپس دست ما و دامن دوست
بعد از اين گوش ما و حلقه يار
در جهان شاهدي و ما فارغ
در قدح جرعه اي و ما هشيار
خيز تا ز آب روي بنشانيم
گرد اين خاک توده غدار
پس به جاروب «لا» فرو روبيم
کوکب از صحن گنبد دوار
ترکتازي کنيم و در شکنيم
نفس رنگي مزاج را بازار
وز پي آنکه تا تمام شويم
پاي بر سر نهيم دايره وار
تا ز خود بشنود نه از من و تو
لمن الملک واحد القهار
اي هواهاي تو هوا انگيز
وي خدايان تو خداي آزار
قفس تنگ چرخ و طبع و حواس
پر و بالت گسست از بن و بار
گرت بايد کزين قفس برهي
باز ده وام هفت و پنج و چهار
آفرينش نثار فرق تو اند
بر مچين خون خسان ز راه نثار
چرخ و اجرام ساکنان تو اند
تو از ايشان طمع مدار مدار
حلقه در گوش چرخ و انجم کن
تا دهندت به بندگي اقرار
ورنه بر چارسوي کون و فساد
گاه بيمار بين و گه تيمار
گاهت اندر مزارعت فکند
جرم کيوان چو خوک در شد يار
گه کند اورمزدت از سر زهد
زين جهان سير و زان جهان ناهار
گاه بر بنددت به تهمت تيغ
دست بهرام چون قلم زنار
گاه مهرت نمايد از سر کين
مر ترا در خيال زر عيار
گاه ناهيد لولي رعنا
کندت باد سار و باده گسار
گه کند تير چرخت از سر امن
چون کمان گوشه کشته و زه وار
گه کند ماه نقشت اندر دل
در خزر هندو در حبش بلغار
گه ترا بر کند اثير از تو
تا تهي زو شوي چو دود شرار
گاه بادت کند ز آز و نياز
روح پر نار و روي چون گلنار
گاه آب لئيم دون همت
جاهل و کاهلت کند به بحار
گاه خاک فسرده از تاثير
بر تو ويران کند ده و آثار
با چنين چار پاي بند بود
سوي هفت آسمان شدن دشوار
چند از اين آب و خاک و آتش و باد
اين دي و تير و آن تموز و بهار
بسکه نامرد و خشک مغزت کرد
بوي کافور و مشک و ليل و نهار
عمر امسال و پار ضايع کرد
هر که در بند يار ماند و ديار
دولتي مردي ار نپريدست
مرغ امسالت از دريچه پار
شيب گردي به لفظ تازي ريش
قير گردي به لفظ ترکي قار
برگذر زين جهان غرچه فريب
در گذر زين رباط مردم خوار
کلبه اي کاندرو نخواهي ماند
سال عمرت چه ده چه صد چه هزار
رخت برگير ازين خراب که هست
بام سوراخ و ابر طوفان بار
از وراي خرد مگوي سخن
وز فرود فلک مجوي قرار
خويشتن را به زير پي بسپر
چون سپردي به دست حق بسپار
بود بگذار زان که در ره فقر
تن حصارست و بود قفل حصار
نشود در گشاده تا تو به دم
بر نياري ز قفل و پره دمار
بود تو شرع بر تواند داشت
زان که آن روشنست و بود تو تار
دين نيايد به دست تابودت
بر يمين و يسار يمين و يسار
نه فقيري چو دين به دنيا کرد
مر ترا پايمزد و دست افزار
نه فقيهي چو حرص و شهوت کرد
مر ترا فرع جوي و اصل گذار
ره رها کرده اي از آني گم
عز ندانسته اي از آني خوار
مشک و پشکت يکيست تا تو همي
ناک ده را نداني از عطار
دل به صد پاره همچو ناري از آنک
خلق را سر شمرده اي چو انار
کار اگر رنگ و بوي دارد و بس
حبذا چين و فرخا فرخار
دعوي دل مکن که جز غم حق
نبود در حريم دل ديار
ده بود آن نه دل که اندر وي
گاو و خر باشد و ضياع و عقار
نيست اندر نگارخانه امر
صورت و نقش مومن و کفار
زان که در قعر بحرالاالله
لا نهنگي ست کفر و دين او بار
چه روي با کلاه بر منبر
چه شوي با زکام در گلزار
تر مزاجي مگرد در سقلاب
خشک مغزي مپوي در تاتار
خود کلاه و سرت حجاب تو اند
چه فزايي تو بر کله دستار
کله آن گه نهي که در فتدت
سنگ در کفش و کيک در شلوار
علم کز تو ترا بنستاند
جهل از آن علم به بود صدبار
آب حيوان چو شد گره در حلق
زهر گشت ار چه بود نوش و گوار
نه بدان لعنت ست بر ابليس
کو نداند همي يمين ز يسار
بل بدان لعنت ست کاندر دين
علم داند به علم نکند کار
دوري از علم تا ز شهوت و خشم
جانت پر پيکرست و پر پيکار
نبرند از تو تشنگي و کنند
اين دهان گنده و آن جگر افگار
تشنه جاه و زر مباش که هست
جاه و زر آب پار گين و بحار
کي درآيد فرشته تا نکني
سگ ز در دور و صورت از ديوار
کي در احمد رسي در صديق
عنکبوتي تنيده بر در غار
پرده بردار تا فرود آيد
هودج کبريا به صفه بار
با بخيلي مجوي ره که نبود
هيچ دينار مالکي دين دار
مالک دين نشد کسي که نشد
از سر جود مالک دينار
سرخرويي ز آب جوي مجوي
زان که زردند اهل دريا بار
گر چه از مال و گندم و يونجه
هم خزينه ت پرست و هم انبار
بس تفاخر مکن که اندر حشر
گندمت گژدمست و مالت مار
مال دادي به باد چون تو همي
گل به گوهري خري و خر به خيار
دولت آن را مدان که دادندت
بيش از ابناي جنس استظهار
تا تو را يار دولتست نه اي
در جهان خداي دولت يار
چون ترا از تو پاک بستانند
دولت آن دولتست و کار آن کار
چون دو گيتي دو نعل پاي تو شد
بر سر کوي هر دو را بگذار
در طريق رسول دست آويز
بر بساط خداي پاي افشار
پاک شو بر سپهر همچو مسيح
گشته از جان و عقل و تن بيزار
همچو نمرود قصد چرخ مکن
با دوتا کرکس و دوتا مردار
کز دو بال سريش کرده نشد
هيچ طرار جعفر طيار
عقل در کوي عشق ره نبرد
تو از آن کور چشم چشم مدار
کاندر اقليم عشق بي کارند
عقلهاي تهي رو پر کار
کي توان گفت سر عشق به عقل
کي توان سفت سنگ خاره به خار
گر نخواهي که بر تو خندد خلق
نقد خوارزم در عراق ميار
راه توحيد را به عقل مپوي
ديده روح را به خار مخار
زان که کردست قهر الاالله
عقل را بر دو شاخ لا بردار
به خداي ار کسي تواند بود
بي خدا از خداي برخوردار
هر که از چوب مرکبي سازد
مرکب آسوده دان و مانده سوار
نشود دل چو تير تا نشوي
بي زبان چون دهانه سوفار
تا زبانت خمش نشد از قول
ندهد بار نطقت ايزد بار
تا ز اول خمش نشد مريم
در نيامد مسيح در گفتار
گرت بايد که مرکزي گردي
زير اين چرخ دايره کردار
پاي بر جاي باش و سرگردان
چون سکون و تحرک پرگار
در هواي زمانه مرغي نيست
چمن عشق را چو بوتيمار
زو کس آواز او بنشنودي
گر نبودي ميان تهي مزمار
قايد و سايق صراط الله
به ز قرآن مدان و به ز اخبار
جز به دست و دل محمد نيست
حل و عقد خزانه اسرار
چون دلت بر ز نور احمد بود
به يقين دان که ايمني از نار
خود به صورت نگر که آمنه بود
صدف در احمد مختار
اي به ديدار فتنه چون طاووس
وي به گفتار غره چون کفتار
عالمت غافلست و تو غافل
خفته را خفته کي کند بيدار
همه زنهار خوار دين تو اند
دين به زنهارشان مده زنهار
غول باشد نه عالم آنکه ازو
بشنوي گفت و نشنوي کردار
بر خود آنرا که پادشاهي نيست
بر گياهيش پادشا مشمار
افسري کآن نه دين نهد بر سر
خواهش افسر شمار و خواه افسار
باش وقت معاشرت با خلق
همچو عفو خداي پذرفتار
هر چه نز راه دين خوري و بري
در شمارت کنند روز شمار
بره و مرغ را بدان ره کش
که به انسان رسند در مقدار
جز بدين ظلم باشد ار بکشد
بي نمازي مسبحي را زار
نکند عشق نفس زنده قبول
نکند باز موش مرده شکار
راه عشاق کسپرد عاشق
آه بيمار کشنود بيمار
از ره ذوق عشق بشناسي
آه موسا ز راه موسيقار
بيخ کآنرا نشاند خرسندي
شاخ او بي نياز آرد بار
عاشقان را ز عشق نبود رنج
ديدگان را ز نور نبود نار
جان عاشق نترسد از شمشير
مرغ محبوس نشکهد ز اشجار
زان که بر دست عشق بازانند
ملک الموت گشته در منقار
گر شعار تو شعر آمده شرع
چکني صبح کاذب اشعار
روي بنمود صبح صادق شرع
خاک زن بر جمال شعر و شعار
بر سر دار دان سر سرهنگ
در بن چاه بين تن بندار
تا نه بس روزگار خواهي ديد
هم سپه مرده هم سپهسالار
وارهان خويش را که وارسته ست
خر وحشي ز نشتر بيطار
هيچ بي چشم ديدي از سر عشق
طالب شمع زير و آينه دار
بهر مشتي مهوس رعنا
رنج بر جان و دين و دل مگمار
اي توانگر به کنج خرسندي
زين بخيلان کناره گير کنار
يک زمان زين خسان ناموزون
از پي سختن تو با معيار
ريش و دامن به دستشان چه دهي
چون نه اي خصم و نه پذير رفتار
خواجگان بوده اند پيش از ما
در عطا سخت مهر و سست مهار
اين نجيبان وقت ما همه باز
راح خوارند مستراح انبار
جمله از بخل و مبخلي سرمست
همه از شر و ناکسي هشيار
اي سنايي ازين سگان بگريز
گوشه اي گير ازين جهان هموار
زين چنين خواجگان بي معني
رد افلاک و گفت بي کردار
دامن عافيت بگير و بپوش
مر گريبان آز را رخسار
ميوه اي کان به تير ماه رسد
چه طمع داري از مه آزار
دل ازينان ببر که بي دريا
نکشد بار گير چوبين بار
همچنين در سراي حکمت و شرع
آدمي سير باش و مردم سار
هان و هان تا ترا چو خود نکنند
مشتي ابليس ريزه طرار
چون تو از خمر هيچ کس نخوري
کي ترا درد سر دهد خمار
طيره چون گردي و فسرده و کج
طيره از طير گرد و از طيار
نشود شسته جز به بي طمعي
نقشهاي گشاد نامه عار
ملک دنيا مجوي و حکمت جوي
زان که اين اندکست و آن بسيار
خدمتي کز تو در وجود آمد
هم ثناگوي و هم گنه پندار
در طريقت همين دو بايد ورد
اول الحمد و آخر استغفار
گر سنايي ز يار ناهموار
گله اي کرد ازو شگفت مدار
آبرا بين که چون همي نالد
هردم از همنشين ناهموار
بر زمين مست همچو من بنشين
تا سمايي شوي سنايي وار
اي دل از عقبات بايد دست از دنيا بدار
پاکبازي پيشه گير و راه دين کن اختيار
تخت و تاج و ملک و هستي جمله را در هم شکن
نقش و مهر نيستي و مفلسي بر جان نگار
پاي بر دنيا نه و بر دوز چشم از نام و ننگ
دست بر عقبا زن و بر بنده راه فخر و عار
چون زنان تا کي نشيني بر اميد رنگ و بوي
همت اندر راه بند و گام زن مردانه وار
عالم سفلي نه جاي تست زينجا بر گذر
جهد آن کن تا کني در عالم علوي قرار
تا نگردي فاني از اوصاف اين ثاني سقر
بي نيازي را نبيني در بهشت کردگار
گر چو بوذر آرزوي تاج داري روز حشر
باش چون منصور حلاج انتظار دار دار
از حديث عشق جانبازان مزن بر خيره لاف
تا تو اندر بند عشق خويش باشي استوار
باطن تو کي کند بر مرکب شاهان سفر
تا نگردد راي تو بر مرکب همت سوار
اي برادر روي ننمايد عروس دين ترا
تا هواي نفس تو در راه دين شد ره سپار
چشم آن نادان که عشق آورد بر رنگ صدف
والله ار ديدش رسد هرگز به در شاه وار
تا تو مرد صورتي از خود نبيني راستي
مرد معني باش و گام از هفت گردون در گذار
از پي يک مه که برگ گل دمد بر وي همي
گرمي و سردي کشد در باغها يک سال خار
گر غم دين داردت رو توتياي ديده ساز
گرد نعل مرکب اين افتخار روزگار