در مدح علي بن محمد طبيب

اي گردن احرار به شکر تو گرانبار
تحقيق ترا همره و توفيق ترا يار
اي خواجه فرزانه علي بن محمد
وي نايب عيسا به دو صد گونه نمودار
چندان که ترا جود و معالي ست به دنيا
نه نقطه سکون دارد و نه دايره رفتار
ذهن تو و سنگ تو به مقدار حقيقت
بر سخت همه فايده روح به معيار
مر جاه تو و علم ترا از سر معني
آباء و سطقسات غلامند و پرستار
نخريد کسي جان بهايي به زر و سيم
تا نامدش اسرار علوم تو پديدار
برگ اجل از شاخ امل پاک فرو ريخت
تا شاخ علومت عمل آورد چنين بار
شد طبع جهان معتدل از تو که نيابي
در شهر يکي ذات گرانجان و سبکبار
از غايت آزادگي و فر بزرگيت
گشتند غلامان ستانه درت احرار
گفتار فزونست ز هر چيز وليکن
جود تو و مدح تو فزونست ز گفتار
عقلي که ز داروت مدد يافت به تحقيق
در تخته تقدير بخواند همه اسرار
شخصي که تر از شربت تو شد جگر او
لب خشک نماند به همه عمر چو سوفار
از عقل تو اي ناقد صراف طبيعت
شد عنصر ترکيب همه خلق چو طيار
آنکس که يکي مسهل و داروي تو خوردست
مانند فرشته نشود هرگز بيمار
هر چشم که از خاک درت سرمه او بود
ز آوردن هر آب که آرد نشود تار
آنها که يکي حبه ز حب تو بخوردند
در دام اجل هيچ نگردند گرفتار
حذق تو چنانست که بي نبض و دليلي
مي باز نمايي غرض روح به هنجار
گر باد بفرخار برد شمت داروت
از قوت او روح پذيرد بت فرخار
بر کار ز داروي تو شد شخص معطل
مانده ملک الموت ز داروي تو بيکار
اي طبع و علوم تو شفا بخش و سخاورز
وي دست و زبان تو درر پاش و گهربار
از مال تو جز خانه تو کيست تهي دست
وز دست تو جز کيسه تو کيست زيان کار
آراسته اي از شرف و جود هميشه
چون شاخ ز طيار و چو افلاک ز سيار
فعل تو چنانست که ديگر ز معاصي
واجب نشود بر تو يکي روز ستغفار
چون مردمک ديده عزيزي بر ما ز آنک
در چشم تو سيم و زر ما هست چنين خوار
چون نقطه نقش ست دل آنکه ابا تو
دو روي و دو سر باشد چون کاغذ پرگار
اديان به علي راست شد ابدان به تو زيراک
تو نافع مومن شدي او قامع کفار
تو ديگري و حاسد تو ديگر از آن کو
خار آمده بي گلبن تو گلبن بي خار
کي گردد مه مردم بد اصل به دعوي
کي گردد نو پيرهن کهنه به آهار
يک شهر طبيبند ولي از سر دعوي
کو چون تو يکي خواجه داننده هشيار
عالم همه پر موسي و چوبست وليکن
يک موسي از آن کو که ز چوبي بکند مار
کار چو تو کس نيست شدن نزد هر ابله
تا بار دهد يا ندهد حاجب و سالار
کز حشمت و جاه تو همي پيش نيايد
نور قمر و شمس به درگاه تو بي يار
خود ديده کنان جمله مي آيند سوي تو
ديدار ترا از دل و جان گشته خريدار
تو کعبه مايي و به يک جاي بياساي
اين رفتن هر جاي به هر بيهده بگذار
زوار سوي خانه کعبه شده از طمع
هرگز نشود کعبه سوي خانه زوار
ديديم طبيبان و بدين مايه شناسيم
ما جعفر طيار ز بو جعفر طرار
بر چشمه حيوان ز پي چون تو طبيبي
شايد که کند فخر شهنشاه جهاندار
کز جود تو و علم تو غزنين چو بهشتست
زيرا که درو نيست نه بيمار و نه تيمار
اي مرد فلک حشمت و فرزانه مکرم
وي پير جوان دولت مردانه غيار
هستيم بر آنسان ز حکيمي که نگويد
اندر همه عالم ز من امروز کس اشعار
ليک آمده ام سير ز افعال زمانه
هر چند هنوز از غرض خويشم ناهار
آن سود همي بينم از اشعار که هر شب
هش را ببرد سوش بماند بر من عار
خواريم از آنست که زين شهرم ازيرا
در بحر و صدف خوار بود لولو شهوار
هدهد کلهي دارد و طاووس قبايي
من بلبل و خواهان يکي درعه و دستار
زين محتشمانند درين شهر که همت
بر هيچ کسي مي نتوان دوخت به مسمار
اي درت ز بي برگان چون شاخ در آذر
وي دلت ز بخشيدن چون باغ در آزار
از مکرمت تست که پيوسته نهفته ست
اين شخص به دراعه و اين پاي به شلوار
پس چون تنم آراسته پيرهن تست
اين فرق مرا نيز بياراي به دستار
سود از تو بدان جويم کز مايه طبعم
خود را بر تو ديده ام اين قيمت و بازار
آثار نکو به که بماند چو ز مردم
مي هيچ نماند ز پس مرگ جز آثار
تا جوهر دريا نبود چون گهر باد
تا مايه مرکز نبود چون فلک نار
چون چار گهر فعل تو و ذات تو بادا
از محکمي و لطف و توانايي و مقدار
در عافيت خير و سخا باد هميشه
اسباب بقاي تو چو خيرات تو بسيار
جبار ترا از قبل نفع طبيبان
تا دير برين مکرمت و جود نگهدار
جبار ترا باد نگهبان به کريمي
از مادح بدگوي و ز ممدوح جگرخوار
از فضل ملک باد به هر حال و به هر وقت
امروز تو از دي به و امسال تو از پار