در مدح ناصح الملک کمال الدين شيخ الحرمين خطيب نوآبادي

اي خدايي که رهيت افسر دو جهان نشود
تا بر حسب تو فرش قدمش جان نشود
چنگ در دامن مهر تو چگونه زند آنک
مرو را خدمت تو قيد گريبان نشود
سخت پي سست بود در طلب کوي تو آنک
مرد را باديه بر ياد تو بستان نشود
هر که در جست لقايت نبود راست چو تير
خواب در ديده او جز سر پيکان نشود
هر که جولانگه او حضرت پاکيزه تست
هرگز از دور فلک بي سر و سامان نشود
چون به ميدان تو پيکان بلا گشت روان
جان سپر سازد مردانه و پنهان نشود
موکب جان ستدن چون بزند لشکر عشق
او به جز بر فرس خاص به ميدان نشود
اي ره آموز که هر کو به تو ره يافت به تو
هرگز اندر ره دين گمره و حيران نشود
آنکه هستندهم افراشته فضل تو اند
هرگز افراشته فضل تو ويران نشود
ثمره بندگي از خاک درت مي روبند
تامگر کارکشان طعمه خذلان نشود
کيسه ها دوخته بر درگهت از روي اميد
زان که بي لطف تو کس در خور غفران نشود
گرسنه بوده و پنداشت بسر کرده راه
از پذيرفتنشان يار و نگهبان نشود
همه از حکم تو افکنده و برداشته اند
ورنه از ذات کسي گبر و مسلمان نشود
گبر خواهد که بود طالب کوي تو وليک
بتکلف هذيان آيت قرآن نشود
هفت سياره روانند و ليک از رفتن
ماه در رفعت و در جرم چو کيوان نشود
هر کسي علم همي خواند ليکن يک تن
چون جمال الحکما بحر درافشان نشود
آن منبه که ز تنبيه وي اندر همه عمر
هيچ دل در ره دين معدن عصيان نشود
آنکه گه گه کف او بيند ابر از خجلي
باز گردد ز هوا مايل باران نشود
آنکه در درد بماندي ز بلاي شيطان
هر کرا مجلس او آيت درمان نشود
کند بايد به جفا ديده و دندان کسي
چاکر او ز بن سي و دو دندان نشود
نايب جاه پيمبر تويي امروز و کسي
مبتدع باشد کت چاکر فرمان نشود
به گل افشان ارم ماند آن مجلس تو
مجلسش خرم و خوش جز به گل افشان نشود
اي بها گير دري کز سخن چون گهرت
نرخ جانها به جز از گفت تو ارزان نشود
هر که شاگرد تو باشد به گه خواندن علم
هرگز آن خاطر او دفتر نسيان نشود
نامه عقل به يک لحظه بنپذيرد جان
تا برآن نامه او نام تو عنوان نشود
معده حرص که شد تافته از تف نياز
جز سوي مائده جود تو مهمان نشود
نيست يک ملحد و يک مبتدع اندر آفاق
که وي از حجت و نام تو هراسان نشود
شد نو آباد چو بستان ز جمال تو و خود
آن چه جايست که از فر تو بستان نشود
به دعا خواست همي اهل نوآباد ترا
زان که بي پند تو مي خلق به سامان نشود
چون ز آرايش کوي تو شود شاد فلک
آن که باشد که ز گفتار تو شادان نشود
خاصه شهر غلامان تو گشتند چه باک
ار مريد تو همه عامه فراوان نشود
ديو گريان نشود تا به سخن بر کرسي
آن لب پر شکر و در تو خندان نشود
سخن راست همي گويي بي روي و به حشر
رو که بر تو سخنت حجت و برهان نشود
نيست عالم چو تو در هيچ نواحي و کسي
صدق اين قول چه داند که خراسان نشود
مردم از جهد شود عالم نز جامه و لاف
جاهل از کسوت و لاف افسر کيهان نشود
هر که بيدار نباشد شبي از جهد چو چرخ
روز ديگر به سخن شمس درافشان نشود
سست گفتار بود درگه پيري در علم
هر که در کودکي از جهد سخندان نشود
اندر آن تيغ چه تيزي بود از جهد که آن
سالها برگذرد کايچ سرافشان نشود
علم داري شرف و قدر بجوي ار نه مجوي
زان که بي فضل هر ابله سوي ديوان نشود
علم بايد که کند جاي تو کرسي و صدور
ورنه از طور کسي موسي عمران نشود
معجز موسي داري که کني ثعبان چوب
ور نه صد چوب بينداز که ثعبان نشود
علم شمس همي بايد و تاثير فلک
ور نه هر پيشه به يک نور همي کان نشود
اي چنان در خور هر مدح که مداح ترا
شعر در مدحت تو مايه بهتان نشود
من ثناخوان توام کيست که از روي خرد
چون بديد آن شرف و عز ثناخوان نشود
جامه عيدي من بايد از اين مجلسيانت
ليک بي گفت تو اينکار به سامان نشود
تا فلک در ضرر و نفع چو گوهر نبود
تا پري در عمل و چهر چو شيطان نشود
منبر نو به نوآباد مبارک بادت
تا به جز حاسد تو پر غم و احزان نشود
باد بر درگه يزدانت قبول از پي آنک
بنده بر هيچ دري چون در يزدان نشود