در مدح سيف الحق محمد منصور

اي رفيقان دوش ما را در سرايي سور بود
رفتم آنجا گر چه راهي صعب و شب ديجور بود
ديدم اندر راه زي درگاه آن شاه بتان
هر چه اندر کل عالم عاشقي مستور بود
از چراغ و شمع کس را ياد نامد زان سبب
کز جمال خوب رويان نور اندر نور بود
کس نثاري کرد نتوانست اندر خورد او
زان که اشک عاشقانش لولو منثور بود
بوي خوش نآمد به کار اندر سراسر کوي او
زان که خاک کوي او از عنبر و کافور بود
فرش ميدانش ز رخسار و لب ميخوارگان
تکيه گاه عاشقانش ديده هاي حور بود
جويبارش را به جاي آب ميديدم شراب
زير هر شاخي هزاران عاشق مخمور بود
اي بسا مذکور عالم کو بدو در ننگريست
اي بسا درويش دل ريشا که او مذکور بود
هر که از وي بود ترسان او بدو نزديک شد
و آنکه از گستاخيش نزديک تر او دور بود
صد هزاران همچو موسي خيره بود اندر رهش
زان که هر سنگي در آن ره بر مثال طور بود
هرکرا توقيع دادند از جمال و از جلال
«لن تراني » بر سر توقيع آن منشور بود
هاي هاي عاشقان با هوي هوي صادقان
کس ندانستي که ماتم بود آن يا سور بود
مر مرا ره داد دربان ديگران را منع کرد
زان که نام من رهي در عاشقي مشهور بود
چون در آن شب شخص روحم نزد آن حضرت رسيد
صورت هستي نديدم نقش من مقهور بود
مصحفي ديدم گرفته آن بت اندر دست راست
خط آن از هست ما وز نفي لامسطور بود
چون در آن مصحف نظر کردم سراسر خط آن
رمزهاي مجلس محمدبن منصور بود