در مدح بهرامشاه

روز بر عاشقان سياه کند
مست چون قصد خوابگاه کند
راه بر عقل و عافيت بزند
ز آنچه او در ميان راه کند
گاه چون نعل اندر آذر بست
يوسفان را اسير چاه کند
گاه چون زلف را ز هم بگشاد
تنگ بر آفتاب و ماه کند
گاه بيجاده را بطوع و بطبع
در سر رنگ برگ کاه کند
گه چو دندان سپيد کرد بطمع
ملک الموت را سياه کند
گه بيندازد از سمن بستر
گاه بالين گل گياه کند
گاه زلف شکسته را بر دل
حلقه حضرت الاه کند
گاه خط دميده را بر جان
نسخه توبه گناه کند
گاه بر جبرئيل صومعه را
چار ديوار خانقاه کند
گاه بر ديو هم ز سايه خويش
شش سوي صحن خوابگاه کند
بوي او کش عدم نبوييدي
گاهش از قهر در پناه کند
لب او را که بوسه گه بودي
گاهش از لطف بوسه خواه کند
عشق را گه دلي نهد در بر
تا دل اندر برش سياه کند
عقل را گه کله نهد بر سر
تا سر اندر سر کلاه کند
پيشه آفتاب خود اينست
چون کسي نيک تر نگاه کند
جامه گازر ار سپيد کند
روز گازر همو سياه کند
اينهمه مي کند وليک از بيم
آه را زهره ني که آه کند
از پي آنکه رويش آينه است
آه آيينه را تباه کند
من غلام کسي که هر چه کند
چون سنايي به جايگاه کند
همه کردار او به جايگه است
خاصه وقتي که مدح شاه کند
شاه بهرامشاه آنکه همي
دين و دولت بدو پناه کند
گور با شرزه شير از عدلش
در ميان شعر شناه کند
صعوه در چشم باز از امنش
از پي بيضه جايگاه کند
تا رخ و زلف دلبران وصاف
به گل و مشک اشتباه کند
چاه صد باز را اگر خواهد
تاج سيصد هزار جاه کند
محترز باد ظلم از در او
تا چو نحل آرزوي شاه کند