در مدح بهرامشاه

روزي که جان من ز فراقش بلا کشد
آنروز عرش غاشيه کبريا شد
ما را يکيست وصل و فراقش چو هر دو زوست
اين غم نه کار ماست که اين غم کيا کشد
نامرد باشد آنکه وفا نشمرد ازو
گر زو دمي ز راه مرادش جفا کشد
آن جان بود شريف که دم دم ز دست دوست
هر لحظه جام جام زلال بقا کشد
هر دل که از قبول غمش روي در کشد
اقبال آسمانش به پيش فنا کشد
دل کيست تا حديث خود و ياد خود کند
با آن صنم که هودج او کبريا کشد
رنجش شکر بلاست از آن عافيت به عشق
رنجش هميشه با طرب و مرحبا کشد
در موکبي که روح قدس مرکبي کند
پيدا بود که لاشه ما تا کجا کشد
مرد آن بود که در ره پاکي چو عاشقان
خط بر سر صواب و قلم بر خطا کشد
بود شما چو نار شود در مصاف عشق
شو ما بدا که کينه بود شما کشد
در چارسوي حکم چو بانگ بلا بخاست
جانهاي پاک سوخته پيش صلا کشد
زهر آب قهر و غيرت او را ز دست دوست
با روي تازه ساغر بر و وفا کشد
در دم سوار گشت بر اسب هواي تو
وين بار هرزه هرزه خر آسيا کشد
رست از عقيله ديده عقل از براي آنک
هر ساعتي ز خاک درش توتيا کشد
ديده سنايي از قبل چشم شوخ او
نوک سنان غمزه به ياد ثنا کشد
با چشم شوخ او خوش از آنيم کو به عشق
سرمه همه ز خاک در پادشا کشد
آن خسروي که بي مدد فضل و عدل او
جان در بهشت عدن وبال وبا کشد
سلطان يمين دولت بهرامشاه کو
عرضش هميشه بار وفا و بقا کشد