در ستايش شعر خويش گويد

اگر ذاتي تواند بود کز هستي توان دارد
من آن ذاتم که او از نيستي جان و روان دارد
وگر هستي بود ممکن که کم از نيستي باشد
من آن هستم که آن از بي نشانيها نشان دارد
وگر با نقطه اي وهمم کسي همبر بود او را
هزاران حجت قاطع که ابعاد چنان دارد
ترازوي قيامت کو همي اعراض را سنجد
اگر باشم درين کفه دگر کفه گران دارد
نگيرم هيچ چيز ار در آن کفه نشينم من
چون من از هيچ کم باشم گران کفه از آن دارد
سبکتر کفه ذاتي گران تر کفه جاني
وگر با خود در آن کفه زمين و آسمان دارد
منم خود کمتر از دانگي اگر بر سنجدم وزان
اگر دانگي بود ممکن که وزن اين جهان دارد
چو عقل کل کند فکرت ز اوصاف و ز ذات من
نه ذات من چنان باشد نه اوصافي چنان دارد
فرو شستم ز لوح خويش نقش چوني و ساني
ز بيچوني و بيساني روانم چون و سان دارد
چنان گشتم که نشناسد کسم جز بي چگونه و چون
که ذات من نه تن دارد نه دل دارد نه جان دارد
چه جاي بي چگونه و چون که فوق اينست و اين معني
چه جاي فوق و چه معني نه اين دارد نه آن دارد
دو صد برهان فزون دارد خرد بر نيستي من
بهر برهان که بنمايد دو صد گونه بيان دارد
هيولاني عدمهايم نه بيند عقل کلم زين
وگر چه کل افعال وفاها را عيان دارد
هزاران مرتبت دانم وراي اينست کاين هر دو
يکي از بدکنان خيزد يکي از بدکنان دارد
که داند تا چه چيزم من که باري من نمي دانم
وگر چه نيک ننديشم که ذات من چه سان دارد
نگنجم در سخن پس من کجا در گنجد آنکس کو
به دستي در مکان دارد به دستي در زمان دارد
چو اندر باردان من يکي ذره نمي گنجد
چگونه کل موجودات را در باردان دارد
سخن را راه تنگ آمد نگنجد در سخن هرگز
اگر چه در فراخي ره چو درياي عمان دارد
هر آنکو وصف خود گويد همي احوال خود خواهد
که برتر هست زان معني اگر چه آن گمان دارد
اگر بسيار بنديشي خرد باشد از او عاجز
کجا بر آسمان تاند شد آنکو نردبان دارد
هر آنکس کو گمان دارد که بر کيوان رسد تيرش
گمان وي خطا باشد اگر زاهن کمان دارد
خرد کمتر از آن باشد که او در وي کند منزل
مغيلان چيست تا سيمرغ در وي آشيان دارد
حواشي و عاء فکر خون پرورد خواهد شد
ازو بس خون برون آيد کزو پر خون دهان دارد
خرد را آفريند او کجا اندر خرد گنجد
بنان در خط نگنجد ار چه خط نقش از بنان دارد
خرد چون جست يک چنديش باز آمد به نوميدي
چه چيز است اندرين دلها که دلها را نوان دارد
وراي هست و نيست و گفت و خاموشي و انديشه
وراي اين و برتر زين هزاران ره مکان دارد
برآمد از بحار قدس ميغ نور بر جانها
همه تشنه دلانرا او به خود در شادمان دارد
چنان شادم ز عشق او که جان را مي برافشانم
چه باشد آنکه از عشق و خرد مي جانفشان دارد
چگونه باشدي ار هيچ من مي تا نمي گفتن
که هست از عشق او چونان که چونان را چنان دارد
معاني و سخن يک با دگر هرگز نياميزد
چنان چون آب و چون روغن يک از ديگر گران دارد
معاني را اسامي نه اسامي را معاني نه
وگر نه گفته گفتني آنچه در پرده نهان دارد
همه دردم از آن آيد که حالم گفت نتوانم
مرا تنگي سخن در گفت سست و ناتوان دارد
معانيهاي بسيارست اندر دل مرا ليکن
نگنجد چون سخن در دل زبان و ترجمان دارد
وليکن چون برانديشم همه احوال خوش گردد
از آنکو داند اين معني که جان اندر ميان دارد
الاهي نام خود کردم بدو نسبت کنم خود را
اگر هر شاعري نسبت به بهمان و فلان دارد
يکي را شد يکي غاوي ميان ما و از مرغان
يکي قوت از شکر دارد يکي خور ز استخوان دارد
ندارد طاقت مدحم ز ممدوحان عالم کس
وگر اسب کسي سگبانش نعل از زبرقان دارد
وگر کلي موجودات روحاني و جسماني
ببخشد بر چنين يک بيت حقا رايگان دارد
چنين عالم تواند کرد عقل کل و گر خواهد
که گويد مثل اين خود را به رنج جاودان دارد
هزاران بار گفتم من که راز خويش بگشايم
وليکن مر مرا خاموش ضعف مردمان دارد
مرا هر گه سخن گويم سخن عالي شود ليکن
نگهبانم خرد باشد ز گفتي کآن زيان دارد
دريغا آن سخنهايي که دانم گفت و نتوانم
وگر گويم از آن حرفي جهاني را نوان دارد
هم اکنون بيني آن مرد خس نادان ناکس را
برد از اين معانيها که در بسته ميان دارد
ندارم باک از آن هرگز که دارم انگبين بر خوان
کجا کس انگبين دارد مگس بر گرد خوان دارد
چو من شست اندر آويزم به دريا اندر آويزد
به کام و حلق آن ماهي که بر پشت اين جهان دارد
چو شست اندر کشم لابد همه عالم شود ويران
همي بانگ و فغان خيزد ز هر کو خانمان دارد
بجنبد عالم علوي چو زين يک بيت برخوانم
چرا چندين عجب داري که ناداني فغان دارد
ز درياي محيط عقل جيحون معاني را
سوي کشتي روحاني زبان من روان دارد
نه هرگز آنکه دارد گوش بشنيد اين چنين شعري
نه هرگز نيز خواهد گفت آنکس کو زبان دارد
نخستين شعر من اينست ديگر تا چسان باشد
چگونه باشد آن آتش که زينگونه دخان دارد
سخن با خود همي گويم که خود کس نيست در عالم
مرا باري خود اندر خود خرد بازارگان دارد