مدح يوسف بن احمد مسعود شاه

اي بنده ره شوق ملک بي خطري نيست
از جان قدمي ساز که به زين سفري نيست
تيريست بلا در روش عشق که هرگز
جز ديده درويش مر او را سپري نيست
از خود غذايي ساز پس آنگاه بره پوي
زيرا که ترا به ز تويي عشوه خري نيست
خود را ز ميان خود بردار ازيراک
کس بر تو درين ره ز تويي تو بتري نيست
تن را چه قبولي نهي آنجا که ز عزت
صد جان مقدس را آنجا خطري نيست
کشتند درين راه بسي عاشق بي تيغ
کز خون يکي عاشق حالي اثري نيست
در بحر غمان غوطه خور از روي حقيقت
کاندر صدف عشق به از غم گهري نيست
بار از خداوند مچخ زان که کسي را
در پرده اسرار خدايي گذري نيست
بر دوش فکن غاشيه مهر درين کوي
چون گرد ميان تو ز بدعت کمري نيست
از ابر پشيماني اشکي دو فرو بار
کاندر چمن عشق تو زين به مطري نيست
در روشني عشق چه خوشي بود آن را
کاندر چمن صنع خدايش نظري نيست
کي ميوه رحمت خورد آنکس که ز اول
در باغ اميدش ز عنايت شجري نيست
اي در ره عصيان قدمي چند شمرده
باز آي کزين درگه به مستقري نيست
از کرده خود يادکن و بگري ازيرا
بر عمر به از تو به تو کس نوحه گري نيست
بر طاعت خود تکيه مکن چون بحقيقت
از عاقبت کار کسي را خبري نيست
چون نام بد و نيک همي از تو بماند
پس به ز نکونامي ما را هنري نيست
نيکي و سخاوت کن و مشمر که چو ايزد
پاداش ده و مفضل و نيکو ثمري نيست
گرد علما گرد بخاصه بر آنکس
کامروز بهر شهر چنو مشتهري نيست
خورشيد زمين يوسف احمد که فلک را
چون او به گه علم و محامد دگري نيست
آن ابر گهرپاش که در علم چنويي
مر چارگهر را گه زايش پسري نيست
آن شاخ عطا بخش که در باغ شريعت
با نفع تراز وي به گه جود بري نيست
بي خدمت او در تن يک جان عملي نيست
بي مدحت او در دل يک تن فکري نيست
نام عمر از عدل بلندست وگر ني
يک خانه ندانم که در آنجا عمري نيست
از روزه و از گريه چو يک کام و دو چشمش
در باديه تقوا خشکي و تري نيست
آري چه عجب زان که چو جد و پدر او
کس را به جهان اکنون جد و پدري نيست
علم و خردش بيشترست از همه ليکن
در ديدش بي شرمي و در سر بطري نيست
اي قدر تو گشته سفري در ره دانش
کو را بجز از حضرت جنت حضري نيست
در آب فنا غرق شد از زورق کينه
آن دل که درو ز آتش مهرت شرري نيست
بگداخت حسود تو چو در آب شکر زآنک
در کام سخن به ز زبانت شکري نيست
چشم بد ما باد ز تو دور که از لطف
يک چيز نداري که درو زيب و فري نيست
المنة لله که درين جاه تو باري
نفعست جهان را و کسي را ضرري نيست
در عين بهشتي تو هم اينجا و هم آنجا
کاندر دل تو از حسد کس مقري نيست
داري خرد و علم و سخا ليک بر عقل
در طبعت از اين بي حسدي به هنري نيست
نه هر که برآمد بر کرسي امامت
نه هر که کند بانگي آنجا حشري نيست
کرسي چکند آنکه ندارد خبر از علم
خورشيد چه سود آن را کو را بصري نيست
خورشيد جهان کي شود از علم کسي کو
در شب چو مه او را بر خواندن سهري نيست
علم و خرد واصل همي بايد ورنه
خود مايه شوخي را حدي و مري نيست
فتوي دهي و علم همي گويي و ليکن
با کس ده و پنجيت نه و شور و شري نيست
هر کس نبود چون تو گه علم ازيراک
صد بحر به نزديک خرد چون شمري نيست
خود دور بي انصافان بگذشت درين شهر
زيرا به جان چون شه ما دادگري نيست
شاهي و چه شاهي که گه عدل و گه علم
چون او ز ثريا ملکي تا بثري نيست
آن شاه مظفر که برو از سر کوشش
جز بخشش او را ز طبيعت ظفري نيست
مسعود جوان بخت جوان عمر که چون او
بر نه فلک و هفت زمين شاه و سري نيست
قدر شه غزنين نشناسد به حقيقت
آن را که ز احوال خراسان خبري نيست
بادا سر او سبز و دلش شايد که امروز
مر ملک جهان را به ازو تاجوري نيست
اي خواجه چنين دان ز سر عقل و فصاحت
کامروز درين فن چو سنايي دگري نيست
کي ديده و رخ چون زر و چون سيم کند آنک
لفظش چو گهر هست گرش سيم و زري نيست
در شاخ ثناي تو چو زد چنگ سخا کن
کز شاخ ثنا به ز سخاوت ثمري نيست
تا دور فلک بي ز نوا زو المي نيست
تا کار جهان بي ز قضا و قدري نيست
چندانت بقا باد که ممکن بود از عمر
زيرا ز قضا هيچ کسي را حذري نيست
بادات فزوني چو مه نو که جهان را
بر چرخ بقا به ز جمالت قمري نيست
بر درگه جبار ترا باد مقيمي
زيرا به از آن در به جهان هيچ دري نيست
اي بار خدايي که مرين سوختگان را
جز ياد تو دين پرور و اندوه بري نيست
بپذير به فضل و به کرم عذر سنايي
زيرا که به عصيان چو سنايي دگري نيست