در مدح بهرامشاه

عقل را تدبير بايد عشق را تدبير نيست
عاشقان را عقل تر دامن گريبان گير نيست
عشق بر تدبير خندد زان که در صحراي عقل
هر چه تدبيرست جز بازيچه تقدير نيست
عشق عيارست و بر تزوير تقديرش چکار
عقل با حفظ ست کو را کار جز تدبير نيست
علم خورد و خواب در بازار عقلست و حواس
در جهان عاشقي هم خواب و هم تعبير نيست
تير چرخ از عقل دزدان دان جان را لاجرم
هيچ زنداني کمان چرخ را چون تير نيست
کار عقلست اي سنايي شير دادن طفل را
خون خورد چون شير عشق اينجا حديث شير نيست
ميوه خوردن عيد طفلانست و اندر عيد عشق
بند و زنجيرست اينجا رسم گوز انجير نيست
هر زمان بر ديده تيري چشم دار ار عاشقي
زان که غمزه يار يک دم بي گشاد تير نيست
مرد عشق ار صد هزاران دل دهد يک دم به دوست
حال اندر دستش از تقصير جز تشوير نيست
مانده اندر پرده هاي تر و ناخوش چون پياز
هر که او گرم مجرد در رهش چون سير نيست
در گذر چون گرم تازان از رخ و زلفين دوست
گر چه بي اين هر دو جانها را شب و شبگير نيست
تا نماني بسته زنجير زلف يار از آنک
اندرين ره شرط اين شوريدگان زنجير نيست
عاشقي با خواجگي خصمست زان در کوي عشق
هر کجا چشم افگني تيرست يکسر مير نيست
عين و شين و قاف را آنجا که درس عاشقيست
جز که عين و شين و قاف آنجا دگر تفسير نيست
پير داند قبض و بسط عاشقان ليکن چه سود
تربت ما موضع بيلست جاي پير نيست
عشق چون خصم جهان تيرگي و خيرگيست
اينهمه عشق سنايي عشق را بر خير نيست
عشق را اين حل و عقد از چيست ما ناذات او
جز ز صنع شاه عالم دار عالم گير نيست
شاه ما بهرامشاه آن شاه کز بهر شرف
چرخ را در بندگي درگاه او تقصير نيست