در مدح قاضي عبدالودود غزنوي

آن طبع را که علم و سخاوت شعار نيست
از عالميش فخر و ز زفتيش عار نيست
جز چشم زخم امت و تعويذ بخل نيست
جز رد چرخ و آب کش روزگار نيست
آن دست و آن زبان که درو نيست نفع خلق
جز چون زبان سوسن و دست چنار نيست
باشد چو ابر بي مطر و بحر بي گهر
آن را که با جمال نکو خوي يار نيست
در پيش جوهري چو سفالست آن صدف
کاندر ميان او گهري شاهوار نيست
منت خداي را که مر اين هر دو وصف را
جر در مزاج پيشرو دين قرار نيست
قاضي القضاة غزنين عبدالودود آنک
مر علم وجود را جز ازو پيشکار نيست
چرخست علم او که مر او را فساد نيست
بحرست جود او که مر او را کنار نيست
در بر و بحر نيست يکي صنعت از سخا
کاندر بنان و طبعش از آن صدهزار نيست
با سيرتش در آتش و آب و هوا و خاک
قدر بلند و صفوت و لطف و وقار نيست
اي قدر تو رسيده بدان پرده کز علو
زان پرده ز استر اثر صنع بار نيست
آن چيست کز يقين تو آنرا مزاج نيست
و آن کيست کز يمين تو آنرا يسار نيست
دين از تو و زبانت چرا مي شود قوي
گر تو علي نه اي و زبان ذوالفقار نيست
در هفت بخش عالم يک مبتدع نماند
کز ذوالفقار حجت تو دلفگار نيست
جز در چمن ولي تو چون گل پياده کيست
جز بر اجل حسود تو چون جان سوار نيست
نزديک علم و راي تو مه نورمند نيست
در پيش حلم و سنگ تو که بردبار نيست
آن کيست کو ندارد با تو چو تير دل
کو از سنان سنت تو سوگوار نيست
يک تن نماند در چمن جود تو که او
چون فاخته ز منت تو طوقدار نيست
اي شمس طبع کز تو جهان را گزير نيست
اي ابر دست کز تو زمين را غبار نيست
اميدوار باز سوي صدرت آمدم
از ابر و شمس کيست که اميدوار نيست
جز شاعران کوته بين را درين ديار
بر بارگاه جود کريميت بار نيست
آري ز نوش آتش و از لطف آب پاک
رفعت بجز نصيب دخان و بخار نيست
ليکن زمانه اي تو و بر من ز بخت بد
هر چه از زمانه آيد حقا که عار نيست
والله که از لباس جز از روي عاريت
بر فرق من عمامه و بر پا آزار نيست
کارم بساز از کرم امروز اي کريم
هر چند کارساز بجز کردگار نيست
گر چه دهي وگر ندهي صله در دو حال
جز گوهر ثناي من اينجا نثار نيست
باشد کريمي ار بدهي ورنه راي تست
مر بنده را به هيچ صفت اختيار نيست
داني که از زمانه جز احسان و نام نيک
حقا که هر چه هست بجز مستعار نيست
نام نکو بمان چو کريمان ز دستگاه
چون شد يقين که عمر دول پايدار نيست
تا دوزخ و بهشت کم از هفت و هشت نيست
تا حس و طبع بيش ز پنج و چهار نيست
چندانت قدر باد که آن را کرانه نيست
چندانت عمر باد که آن را شمار نيست