در مدح بهرامشاه از زبان او

مردي و جوانمردي آئين و ره ماست
جان ملکان زنده به دولت کده ماست
روزي ده سياره بر کسب ضيارا
در يوزه گر سايه پر کله ماست
گر چه شره هر چه شه آمد سوي شرست
از دهر برافکندن شرها شره ماست
برگ که ما از که بيجاده نترسد
که تابره کاهکشان برگ که ماست
آنجا که بود کوشش شطرنج تواضع
در نطع جهان هر چه پياده ست شه ماست
و آنجاي که بخشايش ما دم زد اگر تو
در عمر گنه بيني آن گه گنه ماست
حقا که نه بر زندگي و دولت و دينست
هر عزم که در رغم سفيهان تبه ماست
هر عارضه کآيد ز خداوند بر ما
در بندگي آنجا که آن عامه مه ماست
ما خازن نيک و بد حقيم ز ما نيست
آنجا که «بگير» ما و آنجا که «نه » ماست
المنة لله که بر دولت و ملت
اقليم جهان ديده و عيوق گه ماست
چشم ملکان زير سپيديست ز بس اشک
از بيم يکي بنده که زير شبه ماست
آنکس که ملوکان به غلاميش نيرزند
در خدمت کمتر حشم بارگه ماست
بهر شرف خود چو مه چارده هر روز
پر ماه نو از بوس شهان پايگه ماست
از بهر زر و سيم نه بل کز پي تشريف
سلطان فلک بنده زرين کله ماست
گرچه مه چرخ آمد خورشيد وليکن
آن مه که به از چشمه خورشيد مه ماست
باشد همه را بنده سوي عزت و ما را
زلف پس گوش بت ما بنده ره ماست
از بهر دويي آينه در دست نگيريم
زيرا که در آيينه هم از ما شبه ماست
راندند بسي کامروايي سلف ما
آن دور چو بگذشت گه ماست گه ماست
بهرامشه ار چه که شه ماست وليکن
آنکو دل ما دارد بهرامشه ماست