در مدح بهرامشاه

او کيست مرا يارب او کيست مرا يارب
رويش خوش و مويش خوش باز از همه خوشتر لب
داده لب و خال او را بي خدمت کفر و دين
کرده رخ و زلف او را بي منت روز و شب
منزلگه خورشيدست بي نور رخش تيره
دولتکده چرخ است از قدر و قدش مرکب
از بهر دلفروزي جان گهر و ارکان
وز بهر جانسوزي دست فلک و کوکب
بر هر مژه چشمش بنبشته که: لا تعجل
در هر شکن زلفش برخوانده که: لا تعجب
بي بوالعجبي زلفش کاشنيد که سر بر زد
مهر از گلوي تنين ماه از دهن عقرب
ميگون لب شيرينش بر ما ترشست آري
مي سرکه بخواهد شد چندان نمک اندر لب
ديدي رسن مشکين بر گرد چه سيمين
کو آب گره بندد مانند حباب و حب
ورنه برو و بنگر از ديده روحاني
در باغ جمال او زلف و زنخ و غبغب
کافر مژگانش از بت بر ساخت مرا قبله
نازک لب او در تب بگداخت مرا قالب
در پنجره جز عين موسي چکند با بت
در حجره ياقوتين عيسي چکند با تب
جزعش همه دل سوزد لعلش همه جان سوزد
شوخي و خوشي را خود اين ملک بود يارب
مژگانش همي از ما قربان دل و جان خواهد
هاي اي دل و هان اي جان من يرغب من يرغب
مدح ملک مشرق بهرامشه مسعود
آن بدر فلک رتبت و آن ماه ملک مشرب
گاو ز مي از لطفش چو گاو فلک در تک
شير فلک از قهرش چون شير زمين در تب
عدل از در او گويان با ظلم که: لا تامن
جود از کف او گويان با بخل که:لا تقرب
بخل و ستم کلي از درگه و از صدرش
جز اين دود گر هرچت آن هست هوالمطلب
گر عدل عمر خواهي آنک در او بنشين
ور جود علي جويي اينک کف او اشرب
در جمله سنايي را در دولت حسن او
در دست بهين سنت مدحست مهين مذهب
بر آخور او بادا دوبارگي عالم
در دولت و پيروزي هم ادهم و اشهب
احسنت يا بدرالدجي لبيک يا وجه العرب
اي روي تو خاقان روز وي موي تو سلطان شب
شمس الضحي ايوان تو بدر الظلم ديوان تو
فرمان همه فرمان تو اي مهتر عالي نسب
خه خه بناميزد مهي هم صدر و بدر درگهي
از درد دلها آگهي اي عنصر جود و ادب
فردوس اعلا روي تو حکم تجلي کوي تو
اي در خم گيسوي تو جانها همه جانان طلب
صدر معين را سر تويي دنيا و دين را فر تويي
بر مهتران مهتر تويي از تست دلها را طرب
رويت چو «طاها» طاهرست «و الليل » مويت ظاهرست
امر «لعمرک » ناظرست دريا ک پاک آمد لقب
برنه قدم اي شمع دين بر شهپر روح الامين
کرو بيانت بر يمين روحانيانت دست چپ
نازان ز قربت جد و عم، خرم به ديدارت حشم
بنماي هان اي محتشم قرب دو عالم در دو لب
گر از تو نشنيدي صلا شمع نبوت بر ملا
خورشيد بفگندي قبا ناهيد بشکستي قصب
هستي سزاي منزلت هم ابتدا هم آخرت
آري عزيز مملکت هستي تو ملکت را نسب
در جام جانها دست کن چون نيست کردي هست کن
ما را ز کوثر مست کن اين بس بود ماء العنب
بر ياد او کن جام نوش چشم از همه عالم بپوش
گندم نماي جو فروش آخر مباش اي بوالعجب