در تفسير چند سوره و نعت رسول اکرم و مدح قاضي عبدالودود

کفر و ايمان را هم اندر تيرگي هم در صفا
نيست دارالملک جز رخسار و زلف مصطفا
موي و رويش گر به صحرا نا وريدي مهر و لطف
کافري بي برگ ماندستي و ايمان بي نوا
نسخه جبر و قدر در شکل روي و موي اوست
اين ز «والليل » ت شود معلوم آن از «والضحا»
گر قسيم کفر و ايمان نيستي آن زلف و رخ
کي قسم گفتي بدان زلف و بدان رخ پادشا
کي محمد: اين جهان و آن جهاني نيستي
لاجرم اينجا نداري صدر و آنجا متکا
رحمتت زان کرده اند اين هر دو تا از گرد لعل
اين جهان را سرمه بخشي آن جهان را توتيا
اندرين عالم غريبي، زان همي گردي ملول
تا «ارحنا يا بلالت » گفت بايد برملا
عالمي بيمار بودند اندرين خرگاه سبز
قايد هر يک وبال و سايق هر يک وبا
زان فرستاديمت اينجا تا ز روي عاطفت
عافيت را همچو استادان درآموزي شفا
گر ز داروخانه روزي چند شاگردت به امر
شربتي ناوردشان اين جا به حکم امتلا
گر ترا طعني کنند ايشان مگير از بهر آنک
مردم بيمار باشد يافه گوي و هرزه لا
تابش رخسار تست آن را که مي خواني صباح
سايه زلفين تست آنجا که مي گويي مسا
روبروي تو کز آنجا جانت را «ما و دعک »
شو به زلف تو کزين آتش دلت را «ما قلا»
در دو عالم مر ترا بايد همي بودن پزشک
ليکن آنجا به که آنجا، به بدست آيد دوا
هر که اينجا به نشد آنجا برو داروش کن
کاين چنين معلول را به سازد آن آب و هوا
لاجرم چندان شرابت بخشم از حضرت که تو
از عطا خشنود گردي و آن ضعيفان از خطا
ديو از ديوي فرو ريزد همي در عهد تو
آدمي را خاصه با عشق تو کي ماند جفا
پس بگفتش: اي محمد منت از ما دار از آنک
نيست دارالملک منتهاي ما را منتها
نه تو دري بودي اندر بحر جسماني يتيم
فضل ما تاجيت کرد از بهر فرق انبيا
ني تو راه شهر خود گم کرده بودي ز ابتدا
ما ترا کرديم با همشهريانت آشنا
غرقه درياي حيرت خواستي گشتن وليک
آشنايي ما برونت آورد ازو بي آشنا
بي نعمت خواست کردن مر ترا تلقين حرص
پيش از آن کانعام ما تعليم کردت کيميا
با تو در فقر و يتيمي ما چه کرديم از کرم
تو همان کن اي کريم از خلق خود با خلق ما
مادري کن مر يتيمان را بپرورشان به لطف
خواجگي کن سايلان را طمعشان گردان وفا
نعمت از ما دان و شکر از فضل ما کن تا دهيم
مر ترا زين شکر نعمت نعمتي ديگر جزا
از زبان خود ثنايي گوي ما را در عرب
تا زبان ما ترا اندر عجم گويد ثنا
آفتاب عقل و جان اقضي القضاة دين که هست
چون قضاي آسمان اندر زمين فرمانروا
آن سر اصحاب نعمان کز پي کسب شرف
هر زماني قبله بر پايش دهد قبله دعا
با بقاي عدل او نشگفت اگر در زير چرخ
شخص حيوان همچو نوع و جنس نپذيرد فنا
تا نسيم او بر بوستان دين نجست
شاخ دين نشو بود و بيخ سنت بي نما
در حريم عدل او تا او پديد آيد به حکم
خاصيت بگذاشت گاه که ربودن کهربا
تا بگفت او جبريان را ماجراي امر و نهي
تا بگفت او عدليان را رمز تسليم و رضا
باز رستند از بيان واضحش در امر و حکم
جبري از تعطيل شرع و عدي از نفي قضا
اين کمر ز «اياک نعبد» بست در فرمان شرع
وان دگر تاجي نهاد از «يفعل الله مايشا»
اي بنانت حاجب اندر شاهراه مصطفا
وي زبانت نايب اندر زخم تيغ مرتضا
هر کجا گام تو آمد افتخار آرد زمين
هر کجا عدل تو آمد انقياد آرد سما
سيف حقي از پي آن سيف حق آمد روان
مفتي شرقي از آن مشرق شدست اصل ضيا
مفتي شرقت نه زان خواند همي سلطان که هست
جز تو در مغرب ديگر مفتي و دگر مقتدا
بلکه سلطان مفتي شرقت بدان خواند همي
هر کجا مفتي تو باشي غرب خود نبود روا
همقريني علم دين را همچو فکرت را خرد
همنشيني ظلم و کين را همچو فطنت را ذکاء
چون تو موسي وار بر کرسي برآيي گويدت
عيسي از چرخ چهارم کي محمد مرحبا
جان پاکان گرسنه علم تواند از ديرباز
سفره اندر سفره بنهادي و در دادي صلا
لطف لفظت کي شناسد مرد ژاژ و ترهات
«من و سلوي » را چه داند مرد سير و گندنا
هر که از آزار تو پرهيز کرد از درد رست
راست گفتند اين مثل «الا حتما اقوي الدوا»
مالش دشمن ترا حاجت نيفتد بهر آنک
چاکري داري چو گردون کش همي درد قفا
هر شقي کز آتش خشم تو گردد کام خشک
بر لب دريا به جانش آب نفروشد سقا
لاف «نحن الغالبون » بسيار کس گفتند ليک
«غالبون » شان گشت «آمنا» چو ثعبان شد عصا
زرق سيماب و رسن هرگز کجا ماندي بجاي
چون برآيد ناگه از درياي قدرت اژدها
گه طلب کن بي سراج ماه در صحراي خوف
گه طلب کن بي مزاج زهره در باغ رجا
ماه را آنجا نبود کو ترا گويد که چون
زهره را آن زهر نبود کو ترا گويد چرا
رو که نيکو جلوه کردت روزگار اندر خلا
شو که زيبا پروريدت کردگار اندر ملا
اي ز تو اعقاب تو طاهر، چو سادات از نبي
وي ز تو اسلاف تو ظاهر چو ز آصف بر خيا
باز يابي آنچه ايزد کرد با تو نيکويي
هم درين صورت که گفتي صورت اين ماجرا
اين نه بس کاندر اداي شکر حق بر جان تو
دعوي انعام او را «واضحي » باشد گوا
روز و شب در عالم اسلام، علم و حلم تست
آن يکي از آل عباس اين دگر ز آل عبا
گر چه روزي چند گشتي گرد اين مشکين بساط
گر چه روزي چند بودي گرد اين نيلي غطا
همچنان کاندر فضاي آسمان مطلقي
صورتست اين دار و گير و حبس و بند اندر قضا
ني به علم و حلم تو سوگند خوردست آفتاب
کز تو هرگز لطف يزداني نخواهد شد جدا
اي همه اعداي دين را اندرين نيلي خراس
آس کرده زير پر فطنت و فر و دها
بازتاب اکنون عنان هم سوي آن اقليم از آنک
آرد چون شد کرده اکنون خانه بهتر کاسيا
تا همه آن بيني آنجا کت کند چشم آرزو
تا همه آن يابي آنجا کت کند راي اقتضا
ني ز قصد حاسدانت در بدايت شهر تو
بر تو چونان بود چون بر آل ياسين کربلا
ني ز اول دوستانت را نبودي با تو الف
ني چنان گشتي کنون کز خطبه چين و ختا
از براي مهر چهر جانفزايت را همي
بر دو چشم مردمان غيرت بود مردم گيا
ني کنون از لطف رباني همه اقليم شرع
از تو خرم شد چه بر داووديان شهر سبا
ني تو حيران مانده بودي در تماشاگه عجب
ني تو ره گم کرده بودي در بيابان ريا
آن چنانت ره نمود ايزد به پاکي تا شدند
خرقه پوشان فلک در جنب تو ناپارسا
ني تو در زندان چاه حاسدان بودي ببند
هم نشين ذل و غريبي هم عنان رنج و عنا
ني خدا از چاه و بند حاسدانت از روي فضل
بر کشيد و برنشاندت بر بساط کبريا
بي پدر بودي وليک اکنون چناني کز شرف
پادشاه دين همي در دين پدر خواند ترا
آن چنان گشتي که بد گويت کنون بي روي تو
نه همي در دل بهي بيند نه اندر جان بها
اي يتيمي ديده اکنون با يتيمان لطف کن
وي غريبي کرده اکنون با غريبان کن وفا
«الفلق » مي خوان و مي دان قصد اين چندين حسود
«والضحي » مي خوان و مي کن شکر اين چندين عطا
اي مرا از يک نعم پيوسته با چندين نعم
وي مرا از يک بلي ببريده از چندين بلا
شکرت ار بر کوه برخوانم به يک آواز، من
از براي حرص مدحت صد همي گردد صدا
شعر من نيک از عطاي نيک تست ايرا که مرغ
هر کجا به برگ بيند به برون آرد نوا
قربت تو باز هستم کرد در صحراي انس
شربت تو باز مستم کرد در باغ صفا
گر غني شد جان و عقل از تو عجب نبود از آنک
آمدست اين از پيمبر «طائف الحج الغنا»
ور چه تن را اين غرض حاصل نيامد زان مديح
اي بداگر جان ما را افتد از مدحت بدا
مانده ام مخمور آن شربت هنوز از پار باز
پاي سست و سر گران اين از طمع آن از حيا
دي به دل گفتم که اين را چيست دار و نزد تو
گفت دل: داروي اين نزديک من «منهابها»
تا کلاه از روح دارد عامل کون و فساد
تا قبا از عقل دارد قابل علم و بقا
فرق و شخص دشمنت پوشيده بادا تا ابد
هم به مقلوب کلاه و هم به تصحيف قبا
باد برخوان وجودت روز و شب تصحيف صيف
باد بر جان حسودت سال و مه قلب شتا
عالم از علم تو چونان باد کز مادر صبي
خلقت از خلق تو چونان باد کز گلبن صفا
خلعت و احسان شاعر سنت هم نام تست
باد ز احسان تو زين سنت سنايي را سنا