در مدح بهرامشاه

ديده نبيند همي، نقش نهان ترا
بوسه نيابد همي، شکل دهان ترا
حسن بدان تا کند جلوه گهت بر همه
پيرهن هست و نيست، ساخت نهان ترا
در همه هست و نيست، از تري و تازگي
نيست نهانخانه اي ثروت جان ترا
زان لب تو هر دمي گردد باريک تر
کز شکر و آب کرد روح لبان ترا
هيچ اگر بينمي شکل ميانت به چشم
جان نهمي بر ميان شکل ميان ترا
بوسه دهد خلد و حور، پاي و رکيب ترا
سجده کند عقل و روح دست و عنان ترا
چون تو به آماج گاه تير نهي بر کمان
تير فلک زه کند تير و کمان ترا
پرده زنان روز و شب حلقه زلف ترا
غاشيه کش چرخ پير بخت جوان ترا
برد دل و گوش و هوش بهر جواز لبت
نام شکر گر شدست کام و زبان ترا
قبله خود ساخت عشق از پي ايمان و کفر
زلف نگون ترا روي ستان ترا
فتنه جان کرد صنع نرگس شوخ ترا
انس روان ساخت طبع سرو روان ترا
پيشروان بهشت بر پر و بال خرد
نسخه دين خوانده اند سيرت و سان ترا
ديده جانها بخورد نوک سنانت وليک
جان سنايي کند شکر سنان ترا
از پي ضعف ميان حرز چه جويي ز من
خدمت خسرو نه بس حرز ميان ترا
سلطان بهرامشاه آنکه به تاييد حق
هست بحق پاسبان خانه و جان ترا
هيبتش ار نيستي شحنه وجود ترا
جان ز عدم جويدي نام و نشان ترا