شماره ٤٣٥: صبحدمان مست برآمد ز کوي

صبحدمان مست برآمد ز کوي
زلف پژوليده و ناشسته روي
ز آن رخ ناشسته چون آفتاب
صبح ز تشوير همي کند روي
از پي نظاره آن شوخ چشم
شوي جدا گشته ز زن زن ز شوي
بوسه همي رفت چو باران ز لب
در طرب و خنده و درهاي و هوي
بهر غذاي دل از آنوقت باز
بوسه چنانست لبم گرد کوي
ريخت همي آب شب و آب روز
آتش رويش به شکنهاي موي
همچو سنايي ز دو رويان عصر
روي بگردان که نيابيش روي