شماره ٤٣٢: برخي رويتان من اي رويتان چو ماهي

برخي رويتان من اي رويتان چو ماهي
وي جان بيدلان را در زلفتان پناهي
با رويتان تني را باطل نگشت حقي
با زلفتان دلي را مشکل نماند راهي
جز رويتان که سازد جانهاي عاشقان را
از ما سجده گاهي وز مشک تکيه گاهي
جز زلفتان که دارد چون شهد و شمع محفل
از نيش جنگجويي وز نوش عذرخواهي
نگذاشت زلف و رختان اندر مصاف و مجلس
در هيچ پاي نعلي در هيچ سر کلاهي
با حد و خد هر يک خورشيد کم ز ظلي
با قد و قدر هر يک طوبا کم از گياهي
از لعل درفشانتان يک خنده و سپهري
ور جزع جانستانتان يک ناوک و سپاهي
چون لعلتان بخندد هر عيسيي و چرخي
چون جزعتان بجنبد هر يوسفي و چاهي
از دام دل شکرتان هر دانه اي و شهري
ا زجام جان ستانتان هر قطره اي و شاهي
با جام باده هر يک در بزمگه سروشي
با دست و تيغ هر يک در رزمگه سپاهي
جز رويتان که ديدست از روي رنگ رويي
جز چشمتان که ديدست از چشم نور گاهي
زينان سياه گرتر نشنيده ام سپيدي
زينها سپيدگرتر کم ديده ام سياهي
گر چنبر فلکرا ماهيست مر شما را
صد چنبرست هر سو هر چنبري و ماهي
تا باده ده شماييد اندر ميان مجلس
از باده توبه کردن نبود مگر گناهي
از روي بي نيازي بيجاده که ربايد
ورنه چه خيزد آخر بيجاده را ز کاهي
از تيزي سنانتان هر ساعت از سنايي
آهي همي برآيد جاني ميان آهي