شماره ٤٢٧: گاه آن آمد بتا کاندر خرابي دم زني

گاه آن آمد بتا کاندر خرابي دم زني
شور در ميراث خواران بني آدم زني
بارنامه بي نيازي برگشايي تا به کي
آتش اندر بار مايه کعبه و زمزم زني
صدهزاران جان متواري در آري زير زلف
چون به دو کوکب کمند حلقه ها را خم زني
بر سر آزادگان نه تاج گر گوهر نهي
بر سر سوداييان زن تيغ گر محکم زني
تيغ خويش از خون هر تر دامني رنگين مکن
تو چو رستم پيشه اي آن به که بر رستم زني
در خرابات نهاد خود بر آسودست خلق
غمزه بر هم زن يکي تا خلق را بر هم زني
پاکبازان جهان چون سوخته نفس تواند
خام طمعي باشد ار با خام دستان دم زني
ما به اميدي هدف کرديم جان چون ديگران
تا چو تير غمزه سازي بر سنايي هم زني