شماره ٤٢٤: اي چشم و چراغ آن جهاني

اي چشم و چراغ آن جهاني
وي شاهد و شمع آسماني
خط نو نبشته گرد عارض
منشور جمال جاوداني
بي ديده ز لطف تو بخواند
در جان تو سوره نهاني
با چشم ز تابشت نبيند
بر روي تو صورت عياني
بخت ازلي و تا قيامت
صافي به طراوت جواني
حسن تو چو آفتاب آنگه
فارغ ز اشارت نشاني
بوس تو به صد هزار عالم
و آزاد ز زحمت گراني
ديوانه بسيست آن دو لب را
در سلسله هاي کامراني
نظاره بسيست آن دو رخ را
از پنجره هاي زندگاني
با فتنه زلف تو که بيند
يک لحظه ز عمر شادماني
بي آتش عشق تو که يابد
آب خضر و حيات جاني
لطف تو ببست جان و دل را
بر آخور چرب دوستکاني
عشق تو نشاند عقل و دين را
برابرش تيز آنجهاني
با قدر تو پاره ميخ بر چرخ
تهمت زدگان باستاني
با قد تو کژ و کوژ در باغ
چالاک و شان بوستاني
از راستي و کژي بروني
آني که وراي حرف آني
گويند بگو به ترک ترکت
تا باز دهي ز پاسباني
ترک چو تو ترک نبود آسان
ترکي تو نه دوغ ترکماني
حسن تو چو شمس و همچو سايه
پيش و پس تو دوان جواني
از لفظ تو گوش عاشقانت
نازان به حلاوت معاني
وز چشم تو جسم دوستانت
نازان به حوادث زماني
در راه تو هيچ دل نشد خوش
تا جانش نگشت کارواني
بر بام تو پاي کس نيايد
تا سرش نکرد نردباني
در هوش ز تو سماع «ارني »
در گوش نداي «لن تراني »
از رد و قبول سير گشتم
زين بلعجبي چنانکه داني
يکره بکشم به تير غمزه
تا سوي عدم برم گرداني
زيرا سر عشق تو ندارد
جز مرد گزاف زندگاني
ور خود تو کشي به دست خويشم
کاري بود آن هزارگاني
فرمان تو هست بر روانها
چون شعر سنايي از رواني
وقتست ترا مراد راندن
کي راني اگر کنون نراني