شماره ٤٢٣: تا به گرد روي آن شيرين پسر گردم همي

تا به گرد روي آن شيرين پسر گردم همي
چون قلم گرد سر کويش به سر گردم همي
بهر آن بو تا که خورشيدي به دست آرم چنو
من به گرد کوي خيره خيره برگردم همي
پس چو ميدان فلک را نيست خورشيدي چو تو
چون فلک هر روز گرد خاک در گردم همي
آبروي عاشقان در خاکپايش تعبيه ست
خاکپايش را ز بهر آب سر گردم همي
از پي گرد سم شبديز او وقت نثار
گه ز ديده سيم و گه از روي زر گردم همي
روي تا داريم به کويش در بهشتم در بهشت
چون ز کويش بازگردم در سقر گردم همي
که گهي از شرم تر گردم ز خشم آوردنش
بلعجب مردي منم کز خشم تر گردم همي
گر هنوز از دولبش جويم غذا نشگفت از آنک
در هواي عشقش اکنون کفچه بر گردم همي
تا چو شير اورخ به خون دارد من از بهر غذاش
همچو ناف آهو از خون بارور گردم همي
روي زرد من ز عکس روي چون خورشيد اوست
زان چو سايه گرد آن ديوار و در گردم همي
گر چه هستم با دل آهوي ماده وقت ضعف
چون ز عشقش يادم آيد شير نر گردم همي
هر چه پيشم پوستين درد همي نادر تر آنک
من سليم از پوستينش سغبه تر گردم همي
با سنايي و سنايي گشتم اندر عشق او
باز در وصف دهانش پر درر گردم همي