شماره ٤١٨: اي سنايي چو تو در بند دل و جان باشي

اي سنايي چو تو در بند دل و جان باشي
کي سزاوار هواي رخ جانان باشي
در دريا تو چگونه به کف آري که همي
به لب جوي چو اطفال هراسان باشي
چون به ترک دل و جان گفت نياري آن به
که شوي دور ازين کوي و تن آسان باشي
تا تو فرمانبر چوگان سواران نشوي
نيست ممکن که تو اندر خور ميدان باشي
کار بر بردن چوگان نبود صنعت تو
تو همان به که اسير خم چوگان باشي
به عصايي و گليمي که تو داري پسرا
تو همي خواهي چون موسي عمران باشي
خواجه ما غلطي کردست اين راه مگر
خود نه بس آنکه نميري و مسلمان باشي