شماره ٤١٦: چرا ز روي لطافت بدين غريب نسازي

چرا ز روي لطافت بدين غريب نسازي
که بس غريب نباشد ز تو غريب نوازي
ز بهر يک سخن تو دو گوش ما سوي آن لب
ستيزه بر دل ما و دو چشم تو سوي بازي
چه آفتي تو که شبها ميان ديده چو خوابي
چه فتنه اي تو که شبها ميان روح چو رازي
چو من ز آتش غيرت نهاد کعبه بسوزم
تو از ميان دو ابرو هزار قبله بسازي
پس از فراز نباشد جز از نشيب وليکن
جهان عشق تو دارد پس از فراز فرازي
گداخت مايه صبرم ز بانگ شکر لفظت
گه عتاب نمودن به پارسي و به تازي
نه آن عجب که شنيدم که صبر نوش گدازد
عجبتر آنکه بديدم ز نوش صبر گدازي
ز بوسه تو نمايد زمانه نامه شاهي
ز غمزه تو فزايد جهان کتاب مغازي
چو موي و روي تو بيند خرد چگويد گويد
زهي دو مومن جادو زهي دو کافر غازي
جمال و جاه سعادت چو يافتي ز زمانه
بناز بر همه خوبان که زيبدت که بنازي
بقا و مال و جمالت هميشه باد چو عشقت
که هيچ عمر ندارد چو عمر عشق درازي
چو شد به نزد سنايي يکي جفا و وفايت
رسيد کار به جان و گذشت عمر به بازي