شماره ٤١٣: در ره روش عشق چه ميري چه اسيري

در ره روش عشق چه ميري چه اسيري
در مذهب عاشق چه جواني و چه پيري
آنجا که گذر کرد بناگه سپه عشق
رخها همه زردست و جگرها همه قيري
آزاد کن از تيرگي خويش و غم عشق
تا بنده خال تو بود نور اثيري
عالم همه بي رنج حقيري ز غم عشق
اي بي خبر از رنج حقيري چه حقيري
ميري چه کند مرد که روزي به همه عمر
سوداي بتي به که همه عمر اميري
آن سينه که بردي بدل دل غم عشقت
بي غم بود از نعمت گوينده و قيري
اين نيمه که عشقست از آن سو همه شاديست
اينجا که تويي تست همه رنج و زحيري
سوداي زبان گر چه نشاطيست به ظاهر
خود سود دگر دارد سوداي ضميري
راه و صفت عشق ز اغيار يگانه ست
نيکو نبود در ره او جفت پذيري
خواهي که شوي محرم غين غم معشوق
بيوفاي فقيهي شو و بي قاف فقيري
تا در چمن صورت خويشي به تماشا
يک ميوه ز شاخ چمن دوست نگيري
از پوست برون آي همه دوست شو ايرا
کانگاه همه دوست شوي هيچ نميري