شماره ٤١٢: انصاف بده که نيک ياري

انصاف بده که نيک ياري
زو هيچ مگو که خوش نگاري
در رود زدن شکر سماعي
در گوي زدن شکر سواري
مه جبهت و آفتاب رويي
زهره دل و مشتري عذاري
بنوشت زمانه گويي آنجا
در جانت کتاب بردباري
بنگاشت خداي گويي اينجا
در ديده ت نقش حقگزاري
از لعل تو هست عاقلان را
يک نوش و هزار گونه خاري
در جزع تو هست عاشقان را
يک غمزه و صد هزار خاري
جز غمزه تو که ديد هرگز
يک ناوک و صد جهان حصاري
جز خنده تو که داشت در دهر
يک شکر و نه فلک شکاري
در رزم تو هيچ دل نپوشد
بر تن زره ستيزه کاري
در بزم تو هيچ شه ندارد
بر سر کله بزرگواري
اي شوخ سيه گري که از تو
کم ديد کسي سپيدکاري
از ابجد برتري ازيراک
ني يک نه دو نه سه نه چهاري
سرمازدگان آب و گل را
در جمله، بهار در بهاري
جان و دل و دين بنده با تست
تا اينهمه را چگونه داري
چون بازسپيد دلفريبي
چون شيرسياه جانشکاري
تا پاي من اندرين ميانست
دستي به سرم فرو نياري
من پاي فرو نهادم ايراک
دانم سر پاي من نداري
دشنام دهي که اي سنايي
بس خوش سخن و بزرگواري
هر چند جواب شرط من نيست
با اين همه صد هزار باري